قسمت شونزده
سامان که رفت کنار دستمو که ول کرده بود نگاه کردم .جای سوختگی هنوز روی دستم بود.سامان رفت کنار میز اینه ای وایساد. بعد شروع کرد حرف
زدن گفت:ستایش از این بعد تو میش ما زندگی می کنی .دیگه نه ماهان وجود داره نه مامان و بابای ماهان حالیته .ببین جون کندم تا پیدات کردم .
پس تروخدا به حرفم گوش کن عصبیم نکن .تو که رفتی نمی دونی چی به ما گذشت .بابا با کمر بندش منو مامان رو میزد می دونی چرا چون بابا
تزیقی شده بود .باید می رفتیم براش جور می کردیم .اگه گوش نمی کردیم بابا مارو میزد .مامان از بابا جدا شد.منو فرستاد یه مدرسه دیگه .
چند روز خبر اوردن بابا مرده.من تو مدرسه این قدر خوندم تا یه کسی بشم جای بابا مرد توی خونه باشم.ستایش تو نمی فهمی تو توی ناز و نعمت بزرگ شدی
خدای من چقدر بابا نامرد بوده .چه جوری سامان زندست .چه جوری تحمل کرده. چقدر زندگی نامرده به همه ظلم کرده .الان یه حس دوگانگی به سامان داشتم.
به سامان نگاه کردم داشت گریه می کرد.سامان داشت مثل سیل اب گریه می کرد
سامان با گریه :ستایش ابجی من دوست دارم به قران دوست دارم .خو خوشم نمیاد ماهان رو بیشتر دوست داری .این چند روز همش رو اعصابم بودی.
دروغ میگی دست روت بلند کردیم .همش می خوای مارو بد جلوه بدی یه نگاه به دستت بکن چی روش نوشته.
نگاه کردم دیدم نوشته :سامان
سامان :دیدی فقط خواستم حالیت کنم من برادرتم همین .
من :سامان تو...
سامان :چیه من سادیسم دارم من عثبیم من عرضه ندارم از خواهر خودم مراقبت کنم.من خواهرمو ازار می دم .
من :سامان چیزه
سامان :یع اشغال حسود که دلش می خواد خواهرش فقط برادر واقعیشو ببینه
من :سامان من
سامان :تو هم یه فرشته زمینی که فکر می کنی فقط ماهانه که قدرتو می دونه
من :عه سامان بس کن
سامان اوند سمت تخت گفت دستتو ببینم
دستمو گرفت .نگاش کرد بعد گفت :خدا منو بکشه
وهمین طور با دستم خودشو می زد .هی می خواستم جلو شو بگیرم اما اون محکمتر می زد .اخر ش دستمو کشیدم دستا شو گرفتم و گفتم :اروم باش
تروخدا اروم باش
ساما ن یا نگاهی به دستام کرد و گفت :ستایش تو به من دست زدی
من با تعجب :خوب
سامان با خوشحالی :باورم نمیشع تو دستامو گرفتی ای خدا ممنونتم خدا جون عاشقتم
من :سامان خوبی ؟تب نداری
سامان :ستایش همین کافیه .همین قدر کافیه .فردا برت می گردونم .برو پیش ماهان .
من :سامان ؟
سامان با اشک :نمی دونم چه حسیه ولی همین قدر که به عنوان یه برادر قبولم کردی و دستاتو برای اینکه من خودمو نزنم به من زدی .
شاید بخندی نمی دونم..................
ولی نمی دونم .من فقط همین برام کافیه .که تو دوسم دا ری بگو ستایش بگو تروخدا
سامان داشت با گریه با عجز حرف می زد .نمی دونستم چکار کنم .چی بگم .کجا برم.
سامان :ستایش؟
من :بله
سامان :بگو دیگه
من :سامان .........
سامان :جانم
من :من ......
دوست......
ندارممم
سامان نگاهم کرد و گریه کرد با صدای بلند گریه می کرد .این قدر بلند که احساس می کردم صداش تا بیرون عمارت هم می رفت .یهو شروع کرد لرزیدن
خیلی تند می لرزید بهو مرت شد زمین .می لرزید ویه دفعه از دهنش خون ریخت بیرون .....
حسابی ترسیدم گرفتم و دادزردم سامان حالت خوبه سامان .سامان بیدار شو تروخدا یه دفعه چت شد..
[ بازدید : 582 ] [ امتیاز : 3 ] [ امتیاز شما : ]