[ بازدید : 423 ] [ امتیاز : 3 ] [ امتیاز شما : ]
*** رمان می خوای بیا تو..ღღღ
یه شب که بسته بودنم به تخت یه صدای جیر جیر اومد.در اتاقم باز شد.یه سایه کوچولو یی افتاد.حواسم طرف در بود که احساس کردم یه چیزی روی پاهامه نگاه پاهام کردم دیدم موشه.نمی دونم چرا تو شوک موندم وجیغ نزدم.
موشه طنابایی که باهاش منو به تخت بسته بودن رو نگاه کرد.به انگار خواست گازم بگیره .خواستم جیغ بزنم.کهیه کسی با پارچه دهنمو بست .چون پشتم بود نفهمیدم کیه.موشه رو نگاه کردم دیدم داره دستو پاهامو باز می کنه.
بلند شدم نشستم روی تخت و پشتمو نگاه کردم دیدم.یه ......یه اه یه خرگوش قد بلنده که مثل یه انسان روی پاهای خود ش ایستاده بود.خرگوش سفیدی که چشم های ابی داشت.ترسیدم .اروم از تخت اومدم پایین.وکنار تخت وایسادم.
خرگوشه یه سوت زد.که چند تا خرگوش عین خودش یه کارتون خیلی بزرگ رو با خودشون اوردند.خرگوشی که دهن منو بسته بود.اومد پارچه رو از دهنم کشید پایین .ومنو بلند کرد گذاشت تو کارتون.
من : شما شما..........ککک ک کی هستید ؟ منو ک ک کج کجا می برید.
خرگوش چشم ابی گفت :به مال کمک کن.
بعد در کارتون رو بست.بعد انگار من وبلند کردند تو دستاشون.حس می کنم خیلی را ه رفتند.ومن خیلی تو کارتون بودم.ولی اخرش در کارتون باز شد و یه دستی اومد داخل کار تون که انگار دست خرگوش بود از یقه لباس منو گرفت واوردم بیرون .
من : اخ ولم کن.
روسری که بسته بودم .باز شد افتاد .منم جیغ کشیدمو کلاه سوشرتی که تنم بود گذاشتم سرم.بعد دورورمو که نگاه کردم دیدم یه عالمه دخترو پسر اون جا است و همین طور یه عالمه موش و خرگوش .
اتوسا واون پسره هم دیدم .کنار هم بودند .یه زنی هم کنارشون بود که لباس سلطنتی داشت.رفت بالای یه سکو وایسادو گفت که به زودی همه بچه هار می دذدیم و دنیای ما بزرگ و بزرگ تر می شود
من:چی؟
_ میگه می خواد تمام بچه هارو بدزده
نگاه کسی که باهام حرف زد کردم یه مرد پروانه ای بود که بالهای پروانه ای ودوشاخک توسرش داشت .
من :واو تو یه پروانه ادمی
مرد پروانه ای : اخی چقدر بچه ای
من :بچه خودتی اقای محترم
مرد پروانه :اقا اوه بس کن من فقط چهارده سالمه
من :واقعا ولی به چهارده ساله ها نمیاین
مرد پروانه ای : خب این جا ادم یا هر چی این طوری میشه. دلم می خواد بدونم به یه حیوون تبدیل میشی یا پری
من : حیوون یعنی چی ؟
همان موقع اون زنی که رفته بود روی سکو گفت : بیاریدش.
خر گوشا اومدن پشتم وهلم دادن جلو همه رفتن کنار ودور تادورم وایسادن.یکی از خرگوشا یه میزی رو اورد که یه کاسه ای بهش چسبیده بود وتوی کاسه یه عالمه برگه عجیب غریب بود.
اون زنه که انگار ملکه بود داد زد : یه برگه از داخل وردار
من : برگه ؟
دستمو کردم توی کاسه یه برگه در اوردم یکی از خرگوشا ازم گرفتش وبلند خوندش :ارباب تمام جهان دستور دادند به خاطر قد کوتاه بچه وکم بنیه بودنش با ید یه موش باشند
من : موش ؟ نه نمی خوام
خرگوشا اومدن ومنو نشوندند روی زمین و یکی از موش ها تبدیل به نصف موش و نصف انسان شد ونوشیدنی اورد.داد دست اونت خرگوش چشم ابیه .همه بلند بلند می خندیدن .
خرگوش چشم ابی دهنمو باز نگه داشت وبزور نوشیدنی رو به خوردم داد .یهو از پشتم یه دم در اومد وبعد از اون دوتا گوش گوشهای خودمم غیب شده بودن .
خداروشکر مثل موش های دیگه دارای سبیل نشدم .وانگار حالا مثل بقیه موش ها می تونم فقط یه موش باشم ولی دیگه انسان نمی تونم بشم.
اون زنه گفت : من ملکه ترسا کارم روانجام دادم من ودخترم اتوسا شاهزاده خانوم و پسرم دنیل شاهزاده نیاز به استراحت داریم.
من: اتوسا شاهزاده شده واون پسره هم پسر ملکه .
مردم کم کم متفرق می شدند .اه اخه چرا موش شدم..ایش چقدر بدبختم بدنمم بدن یه موش بود.ولی بازمک انگشتام شبیه انسان وبه رنگ طوسی بود .
_ موش بودنم بد نیست سخت نگیر
من : اه بازم تو نصف انسان نصف پروانه
مرد پروانه ای : شاید مزاحم باشم ولی اگه می خوای تنبیه نشی دنبالم بیا
بعدشم رفت .منم بلند شدم گفتم : تنبیه وایسا منم بیام
همین طور پیاده می رفتیم ومی رفتیمو ساختمان های زیادی رو هم دیدیم .رسیدیم به یه ساختمان بزرگی .درشو باز کرد رفت تو منم دنبالش رفتم .دیدم اون جا همه مثل من نصف موش نصف انسانند .
مرد پروانه ای :اریا ؟ اریااااااااااااا؟
یعدفه یکی از پسرا که موهای قهوه ایش نصفش روی چشمش بود وخودش هم نصف موش نصف انسان بوداومد وگفت : بله چیه ارتین ؟
ارتین (مردپروانه ای ) : تازه کار داری ؟
اریا بهم نگاه کرد .وگفت : خوش اومدی
مو هامو که از وقتی موش شده بودم از کلاه زده بود بیرون رو از صورتم زدم کنار.لباسمم تغیر کرده بود یه پیرهن تنم بود .خودتون تصور کنید کاملا انسان بود فقط پوست موش رو داشتم وگوش های گرد و یه دم .
اریا اومد دستمو بگیره و گفت : باید ........
که من دستمو کشیدم و با خودم گفتم : بلا خره نامحرمه.
که نمی دونم چی شد عصبی شد و از موهام کشیدم دنبال خودش برد .موهام باز بود وخیلی مزاحم بود حالا هم یکی موها مو می کشید.
اریا : بیا تا جای کراتو نشونت بدم تازه یادت باشه این جا هیچ دینی وجود نداره حالیته .
پرتم کرد توی زمین ویه کاسه وکهنه داد دستم وگفت تمام شیشه هارو تمیز کن
من همین طور نگاش کردم .اونم انگار منتظر چیزی بود برای همین گفت : نشنیدم
من :چشم
اریا : افرین
ارتین : زیادی سخت نمیگیری ؟
اریا : به شما ربطی داره ؟
ارتین پرواز کردو رفت
بچه ها بقیه رمان دختر ها از بهشت می ایند رو حدس بزنید
شاید از حدساتون استفاده کردم پس حتما نظر بدید
اروم از اتاقش رفتم بیرون ورفتم تو اتاق خودم.روی تخت نشستم.داشتم فکر می کردم که چکار کنم .یهو یه چیز روی میز توالتم نظرمو جلب کرد.یه برگه بود ورو ش چیزهای عجیبی نوشته بود.
سعی کردم بخونمش .(مرگی به وسعت دریا دور از چهره نور .فریادی از از ته گلو .زنده باش اتوسا ) من که منظورشو نمی فهمم .
مادر :رکسانا بیا صبحانه
من :اومدم
یرگه رو گذاشتم تو کشو.واز اتاق اومدم بیرون.تند اومدم پایین .سر میز صبحانه نشستم .شروع کردم به خوردن.انگار رامین هنوز بیدار نشده بود.
من : مامان پس داداش
رامین از پله ها اومد پایین و گفت :من نمی خورم امروز که مدرسه ندارم می خوام برم استخر.
من:خوش به حالت
رامین :گربه نهارت
کتشو پوشید سا کشو ورداشت وهممون بوسیدو رفت.اه وای اون گفت کجا میره استخر .مرگی به وسعت دریا.وای باید جلوشو بگیرم.
من :مامان الان برمی گردم
بلند شدم که مادرم : گفت کجا
پدر : بشین صبحونه بخور
من :وای روسری تو اتاقه ای خدا چکار کنم .اهان یه شال روی مبله .
شالو پوشیدم رفتم بیرون.خداروشکر لباسم استین بلند بود.دویدم دنبالش .ولی صدامو نمی شنید.همی نطور وسط خیابون می دویدم .یهو صدای بوغ ماشین ونورش زد به چشم وفریادم از ته گلو .
وصدای داداشم که منو هل میده اون طرف ودیگه هیچی یادم نیست.
وقتی به هوش اومدم دیدم همه جا سفیده.چرا این قدر دستمم سفته.نکنه این جا تیمارستانه.منم دیوانه شدم برای همین دستمو بستن.
_ نه این جا بیمارستانه
من : شما شما هم سفید پوشیدین شما .................
_ حالت بهتره ؟
من: مگه شما دکترین ......اخ
_ : بله دکترم ..
رامین بود زد توسرم پاشو گچ گرفته بودن البته فقط پای راست .یه چیز کمکی هم دستش بود تابتونه حرکت کنه.همه جاش انگار سالم بود .
من :داداشی
رامین :جونم
من : تو به این زودی خوب شدی ؟
رامین : غکر کردی مثل ت وام چند روز در خواب ناز بودی
من : چندروز !
مادرم اومدتو و گفت :بعد سه روز بیدار شدی .؟
مادرم بغلم کردو بوسیدم .
من : میشه بگین چرا ؟
دکتر :سرت ظربه خورده بود.حالا خداروشکر خوبین .
من : وای حالا فهمیدم اون مرگ واسه من بود نه داداش من
رامین : چی ؟
دکتر :خانم لصفا چند لحضه بیاین بیرون راجب دخترتون کارتون ندارم.
من: هیچی
رامین : من که به زودی می فهمم
من: بابا کجاست ؟
رامین : تمام شب این جابوده .مامان گفت بره خونه.