ملکه حاضر شد باهم رفتیم طرف باغ. واقعا خیلی قشنگ بود .از بوی گال های یاس ادم مست می شد .باد با موهام بازی می کرد .ملکه به نگهبانا دستور داد دورباشند از ما.و با هم چانوشبدیم.من گفتم برم یکم باد بخوره به کلم. اون هم گفت :زود برگرد
رفتم به چوپ وردااشتم .نفرت زیاد باعث شده بود کور شم و عواقب این کارو نبینم .ملکه داشت چایی می خورد. یواش رفتم پشتش. و چوپو اوردم بالا.
وزدم تو سرش .اونم یه دفعه افتاد زمین .وخون بود که از سرش جاری می شد. منم دویدم تا دورشم از محل حادثه رفتم و رفتم .تا تونستم دویدم رسیدم
به جابی که مردم زندگی می کردن. رفتم بینشون .و با دقت به کاراشون نگاه می کردم. اونا ام عجیب به من زل می زدند. یهو یکی دست گذاشت رو شونم برگشتم دیدم. یه پسر جونییه البته از من بزرگتر.
سرشو کج کرد و گفت:اه خوشگله از این ورا؟
من: چی
پسره خندید دستمو گرفت و کشوند طرف خودش .ترسیدم دوتا دستامو گرفت و یکی از رفیقاش وستمو بست.
جیغ زدم کمک خواستم اما مردم فقط نگاه می کردند. گریم گرفت.
پسره:اه گریه نکن تو به قیمت خوبی به فروش میری
رفیقش: دختر خوبی باش ساکت شو
پسره به زانو هام فشار اورد مجبورم کرد بشینم روی زمین پاهمو گرفت و بست .مردمم هم نگاه می کردند.
بعد هم اندام روی اسبی و باز منو محکمبست به اسب .اسبم به دنبال خودش کشید .وعضیت بدی داشتم .وارونه بودن سخته.