شما در حال مشاهده نسخه موبایل وبلاگ

❤قــصــر رمـــان نوشته های خودمه❤

هستید، برای مشاهده نسخه اصلی [اینجا] کلیک کنید.

قسمت 18 رمان من خودم نیستم

دستامو که شستم باهم رفتیم از دستشویی بیرون.
پسر:میخوای تعریف کنی چیشده ؟
چی رو براش تعریف کنم .تعریف کنم که زورم حتی به حتی دختر ها نمیرسه .بهش بگم جین ادعا داره منو دوست داره ولی به جای اینکه هوامو داشته باشه ،خودش بهم اسیب میزنه.خدایا چقدر این زندگی سخته .پسره خیره نگام می کرد و هنوز منتظر بود حرف بزنم .
کلافه گفتم :سوسک دیدم به سوسک آلرژی دارم .میبینمش حالم بد میشه.
پسره نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت : میخوای من باور کنم ؟
عصبانی گفتم : اگر باور کنی هیچ دلیل دیگه ای هم برای حال من پیدا نمی کنی .
پسره که انگار متوجه شده بود قرار نیست حرف بزنم گفت : خیل خوب بیا بریم سر کلاس .
یه لحضه صبر کن ببینم اون رو اصلا تو مدرسه تاحالا ندیدم یعنی شاگر جدیده؟
من: اسمت چیه ؟
پسره نگام کرد و گفت : شوگا و تو ؟
پس جدیده .
من : نانا
شوگا : خب این کلاس من تو کلاست کجاست ؟
من : پس تو با گون هی همکلاسی
چه خوب که تو کلاس من نیست .دیگه سوال پیچ نمی شه .
شوگا متعجب: گون هی ؟
من : امم ..برادرم. این کلاس روبرویی کلاس منه .اومم بای
شوگا سرشو به نشانه خدافظی تکون داد.وارد کلاس شدم .
متاسفانه دبیر سر کلاس بود و باز حتما می خواست مواخذه کنه.یه ان روی ردیف کنار دیوار صندلی اخر نشسته بود.لبخندش روی اعصابم بود .
دبیر:می خواستی دیر تر بیای نانا.
سعی کردم یه دروغی را تحویل بدم که قبول کنه ولی قبل اینکه حرف بزنم .لنا که صندلی اخر نشسته بود گفت : من دیدمش داشت با یه پسری حرف می زد .
کار خودش را کرد و پچ پچ ها شروع شد .اگه بگم دلم نمی خواست خفش کنم دروغ گفتم .
دبیر متعجب گفت : یعنی دانش آموز دیگری هم سرکلاس نرفته ؟
لنا با نیشخند گفت : نه اون از دبیرستان ما نبود.
صدای هین گفتن دختر و پسرا و پچ پچ هاشون درباره من عذابم می داد .یکی می گفت : معلومه از اون دختر های بده .
یکی می گفت :میگم چرا محل پسرا نمی زاشت فکر می کردم خیلی معصومه.
دبیر : کافیه .نانا با من میای دفتر .نام شین مراقب کلاس باش.
لنا خندید .
دبیر: وهمین طور تو لنا .تو هم بیا .
لنا نیشش رو جمع کرد و به همراه ما اومد بیرون .
در دفتر
اقای سونگ ایل خیلی ساکت بود و وقتی اقای سونگ ساکته یعنی داره فکر می کنه و وقتی داره فکر می کنه یعنی باید امادگی هر اتفاقی رو داشته باشی.
سونگ ایل:نانا میدونی که هر دبیرستانی قانون داره .
من با مکث گفتم :بله
سونگ ایل :و جای رابطه و عشق تو دبیرستان نیست.
من با مکث بیشتری : بله
سونگ ایل عصبانی گفت :پس می تونی به من بگی اون اقایی که در زمانی که تو باید سر کلاس می بودی باهات حرف می زد کی بود ؟
من : ......
سونگ ایل یه نگاه به لنا کرد و گفت : تو اون رو میشناختی لنا؟
سریع به لنا نگاه کردم و دعا می کردم اسمش رو نیاره .چون برای جین که عضو یه کمپانی شده بود خیلی بد میشد.
لنا با کمی تاخیر گفت : قیافش یادم نیست و لی مطمعنم جایی ندیدمش.
یه نفس اسوده ای کشیدم .خیالم راحت شد.
سونگ ایل رو به لنا گفت : تو می تونی بری سر کلاست .
لنا بلند شد و رفت بیرون . اقای سونگ یه برگه در اورد و گزاشت جلوم و گفت : یه نامه عذر خواهی بنویس .
بعد تلفن رو برداشت و یه شماره ای را گرفت .میدونستم به اوج بدبختیم رسیدم .اون داشت با پدرم تماس می گرفت.
سونگ ایل : سلام اقای ایم. من مدیر دبیرستان دختر و پسرتون هستم .بله نه هردو خوبن نگران نباشید.
اقای سونگ زیر لبی بهم گفت : تو بنویس.


قسمت 17 رمان من خودم نیستم

دختر دومیه که اونم پشت دختر جلویی بود گفت :یه آن بزار من حالیش کنم.
دختر جلوییه گفت:انیو لنا من می خوام وقتی دارم تنبیهش می کنم صدای التماساشو بشنوم .
ترسیده عقب عقب میرفتم که لنا و اون یکی دختره اومدن سمتم ودستامو محکم گرفتن.حس اینکه اسیر باشی و نتونی کاری بکنی رو تاحالا حس کردین ؟ حس خیلی بدیه .مخصوصا اگه مغرور باشی .هی دست و پا می زدم که ولم کن فایده نداشت.
شروع کردم جیغ زدن و کمک خواستن که یه ان یکی زد تو صورتم و گفت : هیس .صداتو نشنوم .مگر برای ببخشید گفتنت.
اون کشیده واقعا ساکتم کرد فقط هر از گاهی صدای هق هقم می اومد .یه ان اومد سمتم و با قیچی زیر لباس فرمش قایم کرده بود و یک تیکه از موهامو گرفت و چید .لنا هم از جیبش کبریت رو درا رد و داد دست یه ان .اونم اتششون زدو
گفت : کار این طلسم از الان شروع میشه .جین از تو متنفر میشه.
من با گریه و تمان عصبانیتی داشتم فریاد زدم : تنهاممممممممممممم بزاریددددددددد .ولممممممم کنید ددددددد.
اون سه تیهوا هم که ترسیدا بودن ولن کردن و سریع رفتن بیرون .
دستشویی اخر حیاط بود محال بود اگه کسی تو حیاط نباشه صدامو بشنوه .روی زانوهام نشستم و شروع کردم گریه کردن .برای همین نمیخوام جین پیشم باشه .منم جین رو دوست دارم و کسای دیگه هم هستند که جین رو دوست دارند .اونا چند تفرن و من تنهام . تو همین فکرا بودم که دردستشویی باز شد و یه پسری اومد داخل .صورتش از یخ بودن اون فرد خبر می داد ولی چشماش داد میزد من یخ نیستم .اومد فوری کنارم و گفت : کن چانا ؟
تازه دوباره یاد خودم افتادم و گفتم :انیو.انیو.خوب نیستم .نیستم .میخوام بمیرم.
عصبی شده بودم و یک کلمه رو ده بار می گفتم .پسر روبروم متاثر از حال خراب من بازوهامو گرفت و تکونم داد و گفت :اروم باش .چیزی نیست .هی هیشش.
عصبانی تر شدم و گفتم : به من نگو هیشش
پسره که نمیدونست از لجبازیم بخنده یا نه از بازوم گرفت و بلند کرد و کمک کرد وایسم .بیا دستاتو بشور تا بریم بیرون .





نظر لطفا

قسمت 16 رمان من خودم نیستم

کارتون مسخره ای بود و خیلی زود تموم شد .رفتم به سمت گون هی که دیدم رو دفترش خوابش برده .اروم اروم دو سه تا بالش رو دونه دونه بردم کنار در و رفتم بالای بالشت ها تا دیتم به دستگیره در بخوره .از دست گیره اویزون شدم و درو کشیدم که بالشت ها رو یکم هل داد دستم یهو ول شد با جیغ خفه ای که کشیدم افتادم پایین.همون موقع مادر و یه خانمی و یه پسر بچه ای همراهش اومدن این سمت و گون هی هم از ترس رو تخت نشست .
مادر : میشه بگی داری چی کار میکنی ؟
خانومه : به نظر خورده زمین.
مادر اومد سمتمو و گفت : نانا چیشده ؟
منم که تازه یادم اومد درد دارم با گریه شروع کردم حرف زدن.
من: گ گ گ گ در گگگگگ باز نم گگگگ شه گگگگگ
مادر بغلم کرد و گفت : خب برا چی میخواستی بیای بیرون ؟ ببین چیکار کردی . خانوم کیم منو ببخشید بچن دیگه.
خانوم کیم : نه اشکال نداره.
گون هی چون گیج بود دوباره خوابید .مادر من را بغل خودش گرفت با خانوم و پسر بچه رفتن بیرون .رفتیم و یه گوشه تو حال نشستیم .
دانال کل
یه میز چوبی وسط قرار داشت و چند شمع روی میز و یه عالمه اشکال عجیب که روی تخته ای وسط میز قرار داشت .
لیلا مادر نانا با تمرکز نشسته بود .روبروش خانوم کیم با استرس و پسرش کنارش با تعجب نشسته بود. نانا هم رو ی رو رو ئک صورتیش قرار داشت (همون صندلی چرخ دارا که بچه هارو روش میزارن که هم بازی کنند هم چیزیشون نشه ).
لیلا: شوهرت مرد خوبیه .به خاطر شوهرت وضع زیاد خوبی نداری .ولی پسرت..
خانوم کیم : پسرم چی ؟
لیلا : پسرت آینده ای خوبی داره .به خاطر اون هم که شده وضع تغییر میکنه .
خانوم کیم مردد بود بپرسد که یا نه . که لیلا اشفتگی را درش دید وگفت : بگو
خ کیم :میشه دقیق تر راجب پسرم بگی .
لیلا با دقت به پسر بچه نگاه کرد و گفت : باشه فقط ...
خ کیم که منظورش را خوب فهمیده بود گفت : جین پسرم برو با نانا بازی کن تا حوصلت سر نره .
جین با بی حوصلگی بلند شد و پی نخود سیاهی رفت که براش درنظر گرفته بودن .کنار رو روئک نانا ایستاد.اون موقع ده سال داشت و براش بازی کردن با یه دختر بچه حسابی خسته کننده بود.نانا با تعجب نگاه پسرک می کرد ووبا خودش فکر می کرد .چرا دوست دارد با این پسر حسابی حرف بزند.جین نگاه نانارو که دید با خودش گفت حتما میخواد بیاد بیرون .نانا رو بلند کرد و گزاشت پایین کنار خودش.هم زمان لیلا داشت اینده جین را می دید که چقدر معروف می شود و خانوم کیم ارزو می کرو واقعا این فال گیر درست بگوید .
لیلا:ولی یه مشکلی هست
خ کیم با نگرانی گفت : چه مشکلی؟
از زبان نانا.
همین طور که به پسرک زل زده بودم داشتم فکر می کردم چطور بفهمم چرا حس می کنم این پسر را قبلا هم دیدم و چرا مادرش وومادرم با هم حرف می زنند

نظر فراموش نشه

قسمت جدید من خودم نیستم

مادر : خیل خوب بهت میدم برو اون ور .صد بار گفتم سرخود به چیزی دست نزن.
بعد یه تیک کیک پرتقالی برید گزاشت تو کاسه و دست منو گرفت نشوند روی پزیرایی و ظرف رو داد دستم و گفت بخور.
همینجور که بازی بازی و نمی دونم چرا عین بچه ها کیک رو میخوردم داشتم فکر می کردم انگار اومدم به گذشته خودم .باید دوباره تو گذشته زندگی کنم یعنی ؟ شاید بتونم این طوری با جین باشم .ولی شوگا چی میشه ؟یعنی می تونم زندگی رو تغییر بدم؟ همزمان گوشی تلفن مادرم زنگ خورد .گوشی رو برداشت و ..
مادر:یبونسه او (همون الو خودمون ) آه باشه .نه نگران نباشید شوهر من تا چند ماهی مسافرت میرن .
کنجکاو بودم بدونم جریان چیه . ولی شاید نباید بدونم .ولب بلاخره که میفهمم.
من: کیه ؟
مادر: باشه پس فعلا خدانگه دار .
من: کیعههههه؟
مادر: عه .سرصدا نکن . گون هی .گون هییی بیا اینجا
بعدم منو بلند کرد و برد سمت روشویی و صورتم رو شست .
گون هی اومد تو اشپز خونه .
مادرم منو گذاشت کنارش و گفت : ببرش سرشو گرم کن تا من به کارم برسم .امروز مشتری دارم .
گون هی با هیجان : واییی اپاجی نفهمه
مادر همبنجور که هلمون میداد که یعنی بریم گفت : نه چند روزی میره سفر کاری


شرمنده دوستان خیلی کمه .ولی مشغله زیاد و حالم باعث میشه نتونم بنویسم ولی چون نخواستم وقفه بیفته یه مقدار نوشتم

ممنون میشم تیلیغ کنید

متاسفم

سلام به دلیل اینکه کمی مریض احوال هستم نتونستم ادامه را بنویسم و لی با یه پارت طولانی بر می گردم

قسمت 14 رمان من خودم نیستم

گون هی با لبخند نگام کرد و گفت : اا آیگو ساکت شد چه دختر لوسی.
اعصابم بهم ریختم تصمیم گرفتم جوابش رو بدم و دق و دلیم رو خالی کنم ولی ..
من: بد . پشر بد
نمیدونم چرا ولی تنها کلماتی که میتونستم تلفظ کنم همین بود.
گون هی خندید و گفت : ترسیدم ههه
حرصی خواستم برم سمت در که از اتاق برم بیرون که یهو وسط راه خوردم زمین و دوباره بلند شدم و رفتم کنار در دیدم دستم به دستگیره در نمیرسه .و شروع کردم در زدن که شاید باز بشه .گون هی اومد دستمو گرفت : بیا نمیشه بریم بیرون .
جیغ کشیدم که ولم کنه که گفت : عه جیغ نکش .
همون موقع در باز شد و بابام یا شایدم بابای گون هی بود که عصبی نگامون کرد گفت : این بچه بازی ها رو تمومش کنید .
گوش گون هی رو کشید و از اتاق بیرون رفت.
گون هی : اخ اپاجی(پدر) اپاااا(درد میکنه)
نگران شدم پشت سرشون رفتم بیرون .مادر داشت جلو پدر را می گرفت .
مادر: اقا ولش کن .غلط کرد دیگه از این کارا نمی کنه
پدر: نه باید تنبیه بشه که دیگه صدای اون جغجغه رو در نیاره.
بدو بدو دویدم سمتشون که چند بار خوردم زمین و رفتم پای پدر رو گرفتم چسپیدم بهش .
نانا: اپا (پدر) نه . جیغ نمی سنم اپا ولش تن (حرف زدن کودکانه)
پدر : برو کنار
پاشم تکون میداد تا من ولش کنم .ولی سفت گرفته بودمش .مادرم سعی داشت جدام کنه .اخر پدر تسلیم شد و گون هی رو ول کرد .منم پاشو ول کردم .پدر سوییچشو ورداشت و رفت .مادر گون هی برد تو اتاق خودش و نزاشت من برم تو .همه جارو نگاه کردم .همه جا پر از تابلو از منظره بود.روبروم در حیاط بود و پشت سرم اتاق و سمت راستم اشپز خونه سمت چپم تلویزیون وومبل ها بودند .کنار در حیاط هم یه اتاق دیگه بود که انگار اتا مشترک مادر وپدر بود.احساس گشنگی می کردم.رفتم سمت اشپز خونه ، خواستم در یخچالو باز کنم که دیدم دستم نمی رسه . همه اطراف رو گشتم و بلاخره یه چهار پایه یه گوشه کابینت بود برداشتم گزاشتم زیر پام و در یخچالو باز کردم.که یهو مادر اومد تو اشپز خونه و گفت : چیکار می کنی ؟ بیا ببینم.
بلندم کرد و گزاشتم اون ور .
منم خواستم بگم غذا ولی به جاش گفتم : پابو ( پابول خوراکی جامد)


لطفا نظر

قسمت 13 رمان من خودم نیستم

ماشین که تکون میخورد چشام خود به خود بسته میشد .سعی کردم باز نگهشون دارم ولی ایندفعه کامل بسته شدند.وقتی چشامو باز کرردم خودم رو توی یه اتاق دیدم که تا حالا به عمرم ندیده بودمش. سرجام نشستم که دیدم این تخت تخت من نیست .این تخت خیلی برا من کوچیکه که .نگاه دستام کردم بعدم پاهام و وقتی دیدم به اندازه یه بچه سه ساله شدم شروع کردن جیغ زدن که ناگهان در باز شد ودیدم مادرم اومد داخل و گفت : چیشده قشنگم .نه نه گریه نکن
وبعد بغلم کردو گفت : هیچی نیست .چیزی نیست دختر قشنگم.
تووبغلش اروم شدم .که درباز شد یه پسر بچه شیش ساله اومد داخل و گفت : اوماااا آپاجی منو زد .میگه چرا اوما شام درست نکرده.
مادر نگاهش کرد و دستی به سرش کشیدو گفت : باشه عزیزم .بیا مراقب خواهرت باش.
منو گذاشت زمین وورفت از اتاق بیرون.نگاه پسره کردم اونم نگام کرد .
پسربچه:ازت متنفرم نانا .تو بابامو از م گرفتی.
بعدم هلم داد و من افتادم زمین.دست ووپاچلفتی نیستما فقط متاسفانه سه سالمه.دوباره اومد سمتم و موهامو کشیدو باز دردم اومد و زدم زیر گریه .یهو هل کرد و گفت: هیس .هاجیما(نکن)
و دست می کشید رو سرم که آرومم کنه وقتی دید فایده نداره کلافه شد دستی به موهاش کشید و یهو روی لپم رو بوس کرد .از شوک بوسش ناخوداگاه گریم بند اومد.

رمان من خودم نیستم قسمت 12

با اعصاب خورد داشتم فکر می کردم که یه راهی به ذهنم خورد .از پنجره اتاق میرم بیرون .پنچره رو باز کردم و بدون اینکه به پایین نگاه کنم اویزون شدم که بپرم پایین .اول خدا رو صدا زدم بعدم پریدم که احساس کردم روی چیزی پخش زمین شدم صدای اخ گفتنش جیگرم رو سوزوند .سریع از جام بلند شدم وزدم تو سرم و گفتم:وی تو خوبی؟
وی :اخ .آره .یعنی اینجور فکر می کنم .
با گریه گفتم : اخه تو اون پایین چیکار می کردی؟
وی سرشو خاروند و گفت : خب خواستم ببرمت با خودم عین قدیما ایکس باکس بازی کنیم .
من: خب زنگ می زدی.
وی طلبکارانه.:چرا این قدر زنگ زدم جواب نمی دادی؟
از حواس پرتی خودم حرصم گرفت و گفتم : میانه گون هی گوشیمو گرفته .
وی با تعجب: نکنه اون میخواد با شوگا بازی کنه ؟
من: مگه بچن؟
وی: شاید .
بعد گوشیشو در اورد و گفت: باید به شوگا خبر بدم که از دست تو حداقل عصبانی نشه.
وقتی داشت با تلفن حرف میزد توی یک لحضه احساس کردم حالت تهوع دارم .سریع رفتم طرف درختای اطراف و بالا اوردم .وی نگران اومد سمتم .
من خجالت زده : نگام نکن
وی: تو باید بری دکتر
من: نه زیاد بزرگش نکن
وی عصبی : این قدر بی اهمیت نباش.
دستمو گرفت و به سمت ماشینش رفت .در سمت جلو رو باز کرد و هلم داد داخل . خودشم سوار شد به سمت بیمارستان رفت


ببخشید دیر شد ولی جبران کردم نظر لطفا

رمان من خودم نیستم قسمت 11 یا 12

پنج دقیقه فقط گریه می کردم که یهو یه تقه به در خورد .اول فکر کردم شوگا است .
_نانا .!خوبی؟

-خوبم .الان میام بیرون
اومدم بیرون و دیدم گون هی پشت در بود .نگران نگام کرد و گفت : خوبی ؟ گریه کردی ؟
یهو صدای شوگا اومد .
شوگا : کی گریه کرد ؟
شوگا متوجه من شد و دقیق نگام کرد و گفت : این قدر بدم ؟ این قدر غیر قابل تحملم .؟
من با تته پته گفتم : نه . اینجور نیست .اوپا من دوست دارم ولی ...
شوگا :ولی چی؟
من: مشکل اینجاست که من ...
شوگا با تعجب : تو چی ؟
گون هی دستشو گزاشت رو شونم و گفت: میخوای بعدا حرف بزنیم فعلا برو استراحت کن .
تا خواستم چیزی بگم شوگا سریع گفت : تو چی نانا ؟
من: هیچی فقط از اعترافم یه خرده خجالت زده شدم .یه خرده هم برا غرورم غصه خوردم .
گون هی شکه نگام کرد و گفت : کاش جلوتو میگرفتم
شوگا : منطورت چیه
من : جلوی من ؟
گون هی سرشو تکون داد انکار سعی داشت از افکارش خلاصی پیدا کنه .بعد دست شوگا رو گرفت و کشید دنبال خودش .
خواستم دنبالشون برم که گون هی داد زد : جم نخور بمون سرجات نانا.
همونجا وایسادم .شوگا و گون هی رفتند بیرون از خونه .بعد ربع ساعت گون هی تنها اومد بدو سمتش رفتم و گفتم : چیشد؟
گون هی : هیچی بهش گفتم تو هنوزم امادگی یه زندگی مشترک رو نداری .
من: منظورت چیه ؟
گون هی کلافه نگام کرد و گفت : نانا هم من هم اون می دونیم تو هنوزم حافظت برنگشته سرجاش .به اوما زنگ میزنی در حالی که خیلی وقته مادرمون مرده و زن دوم باابا ازمون مراقبت می کنه .تو دستشویی گریه میکنی .عاشق جینی ولی حقیقتو نمی گی .باید قبل اینکه به خاطر لجبازی درخواست شوگا رو قبول می کردی جلوتو میگرفتم .ولی حالا هم دیر نشده .همه چیو درست میکنم .تو خانوم کوچولو میری تو اتاقت و تا موقعی که برا شام صدات نکردمم بیرون نمیای.

نمی دونم چرا به حرفش گوش دادم و به سمت اتاق رفتم که گفت : وایسا دوتا همراه هات رو بده من .
با شک دو تا تلفن همراه هامو بهش دادم .اون گوشی که از ایران باخودم بود رو باتریشو در اورد و سیمکارتشو دونصف کرد .باورم نمیشه .
من با اعتراض : انی (به معنی نه ) چرا اخه.
گون هی : دیگع به دردت نمی خوره .اون یکی گوشی هم تا اطلاع ثانوی پیشم میمونه .حالا بدو تو اتاق.
عصبی کلافه پامو کوبوندم تو مبل که اخم رفت هوا .
گون هی با خنده : به خودت اسیب نزن وقتی عصبانی هستی .
عصبانی تر شدم و داخل اتاقم رفتن و درو محکم کوبوندم .

قسمت ده رمان من خودم نیستم

من : راستش ... مادرم
گون هی با تعجب : مادرت چی ؟
من: بی خیال
بلند شدم به سمت اتاقم رفتم و رو تخت دراز کشیدم .فکرم کار نمی کرد .همه چی مبهم بود .چرا مادرم دیگه منو نمی شناخت.چرا ؟چرا؟.این قدر فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.وقتی چشامو باز کردم ،صدای عجیبی شنیدم .فکر کنم از داخل خونه باشه .رفتم پشت در اتاقم و گوش وایسادم .
شوگا: یاااا اون زنه منه میفهمی ؟.
گون هی : اره درسته ولی باید بهش وقت داد
جین : پابو (احمق) اون دوست نداره .دوست داری با کسی که عاشقت نیست زندگی کنی .
گون هی اعتراض امیز :جینننن
شوگا عصبی : من ... باید این.... این عوضی رو بکشم
ترسیدم دعواشون بشه سریع در رو باز کردم .که همشون از حرکت ایستادن و با تعجب و نگران نگام کردند.
شوگا یقه جین رو گرفته بود و جین ثابت ایستاده بود و گون هی سعی داشت جلوی شوگا رو بگیره .
من: اینجا چه خبره ؟
شوگا چشم غره ای برام رفت و گفت : این حقیقت داره ؟
من هم خودمو زدم به کوچه علی چپ و گفتم : منظورت چیه ؟
جین که انگار کلافه بود گفت : که شوگا رو دوست نداری؟
چپ چپ نگاش کردم و گفتم : نه مگه میشه شوگا رو دوست نداشت .مگه میشه ادم همسرشو دوست نداشته باشه .
رفتم سمت شوگا و گون هی با تعجب کنار رفت .دست شوگا رو گرفتم و گفتم: من واقعا دوست دارم .و به جز تو به کسی دیگه فکر نمی کنم .
یه قطره اشک همزمان از چشمم اومد بیرون . شوگا معلوم بود خوشحاله ولی میخواست از تو نگاهم از حقیقت حرفم مطمعن شه .گون هی متعجب بود .وجین دستی به موهاش میکشه و یهو از خونه میره بیرون .با چشام دنبالش میکنم .
رو به شوگا میگم : متاسفم ولی باید به سرویس بهداشتی برم .
شوگا سرشو به نشونه مشکلی نیست تکون میده و من بدو به سمت سرویس میرم و درو میبندم ،سیفون رو می کشم و شروع می کنم به گریه کردن

123
4
5678910
last