شما در حال مشاهده نسخه موبایل وبلاگ

❤قــصــر رمـــان نوشته های خودمه❤

هستید، برای مشاهده نسخه اصلی [اینجا] کلیک کنید.

قسمت دوم رمان من خودم نیستم

تاکسی ایستاد و پول راننده رو داد .من هم پیاده شدم روبروی یه در سفید رنگ ایستاد و در رو با کلید باز کرد و منتظر موند .فهمیدم منظره من اول برم رفتم داخل و گون هی هم پشت سرم اومد داخل و درو بست. حیاط کوچیکی داشت ولی تو همون محوطه کوچیک گل های قرمز خوشگلی کاشته بودند.
از حیاط رد شدیم و وارد سالن خونه شدیم. گون هی تا پشت من وارد شد داد زد :اوماااا بیا ببین کی اومده .
هیچ صدایی شنیده نشد .دوباره گفت : اومانییی نانا اینجاست .نمی خوای ببینیش؟
صدایی شنیده نشد و گون هی بهم گفت رو مبل بشین تا بیام .نشستم رو مبل و تو فکر رفتم .اخ خدایی من چقدر اسکلم کافی بود فقط گوشی رو به صاحب هتل میدادم تا صاحبش پیداشه و این همه دردسر نمی کشیدم .وای خدا مخم داره میپوکه بی تی اس منو از کجا میشناسن ؟ اگه من یه رگم کره ایه پس چرا تو ایران زندگی می کردم .شاید دارم خواب میبینم .بزار نشگون بگیرم از خودم .اخخ نه خواب نیست .
گون هی : باید به دکتر نشونت بدم .
با تعجب نگاهش کردم ووگفتم : من خوبم .فقط باز بلند فکر کردم
گون هی خندید و گفت : کار همیشته .مثل اینکه اوما نیستش و رفته تا برای پدر بزرگ و مادر بزرگ مراسم بگیره .
من : جان ؟ کار همیشمم ؟
گون هی : اتاق سمت راستی مال منه و اتاق سمت چپی مال تو .کاری داشتی صدام کن .برم یکم استراحت کنم.
سرمو به نشونه موافقت تکون دادم و اون رفت داخل اتاق و درو بست .پنج دقیقه صبر کردم تا مطمعن شم از اتاق بیرون نمیاد .اروم بلند شدم و به سمت حیاط رفتم .لعنتی این دره که سالم بوو حالا تا خواستم یواشکی برم بیرون جیر جیر می کنه .رفتم بیرون و درو بستم از حیاط عبور کردم و نگاهی به پشت سرم کردم و رفتم بیرون درو بستم .اخیش آزادی .دو قدم بیشتر جلو نرفتم که گوشیم زنگ خورد .عه این که اون گوشیست نه گوشی من که ؟ جواب دادم و گفتم : ببخشید ؟
-هی نانا .
من : هی .شما ؟
- داری شوخی می کنی ؟
من: ابدا
- من وی هستم .چطور می تونی شماره من رو نداشته باشی
اوه.هولی شت .این ویه .ومن نشناختمش .وای خدا .
من: سوری وی .من ..
وی: تو چی ؟
من: من ..خب ..... گوشیم فرمت شده میدونی ؟
صدای خنده وی روحم رو نوازش کرد .می تونید بفهمید از پشتتلفن صدای خندیدنشون هم هدیه خداونده .
وی: اوکی .نانا شوگا خیلی عصبانیه .
من با ترس : هنوزم؟
وی: نگران نباش اوپا برات همه چی رو درست می کنه .
من با قدردانی گفتم : ممنون وی
وی باز خندید و گفت :منظورم هیونگ جیمین بود اون برات همه چی رو درست می کنه .
من : هی منو سرکار گزاشتین ؟
وی: انیو (به معنی نه ) من جدی گفتم
سکوت کردم که گفت : من دیگه باید برم سی یو سون (به زودی میبینمت)
اغراق نکردم اگه بگم قلبم هنوز در حال تپشه .ولی من باید میرفتم .نه باید بمونم اینجوری بی تی اس تزدیکمن حتی شمارمو دارن .ولی نه من که نانا نیستم اونا نانا رو می خوان .ای خدا چیکار کنم .از رو کلافگی همون جا روی زانوهام نشستم .
یهو در خونه باز شد .من که میدونستم حتما گون هیع که فهمیده خونه نیستم دوپا داشتم بقیشم غرض کردم و شروع کردم دویدن
گون هی : هی نانا وایسا
من هم از ترس اینکه بهم برسه توهم میزدم گرفتم و هی جیغ میزدم.
گون هی : یاااا کدوم جهنمی می خوای بری ؟
سریع یه تاکسی گرفتم ووسوار شدم .دیدم وسط راه ایستاد و گوشیش ک دراورد و زنگ زد .ولی من دیگه از اونجا دور شده بودم .
فلش بک بریم سر بزنیم به گون هی
گون هی که فکر می کرد بهترین راه رو داره انجام میده زنگ زد به شوگا .یه بوق دو بوق سه بوق ووبلاخره برداشت .
گون هی: هی شوگا کجایی ؟
شوگا : فکر نمی کنی شاید الان خواب باشم ؟
گون هی نیشخندی زد و گفت : مگه نمی خوای نانارو ببینی؟
شوگا یهو خیلی بلند گفت : کجاسسسسسسست ؟
گون هی گوشی رو از گوشش دور کرد و گفت : یاااا نمی خوای که کر بشم ؟
شوگا با صدایی که کاملا عصبانیتش معلوم بود گفت : ادرسس؟
گون هی خندید و گفت : هیونگ آروم باش برات پیامک می کنم ولی به شرطی که ....
وصدای بوغ یورتمه رفت رو اعصاب گون هی
نانا
نزدیک هتل پیاده شدم و رفتم تا کلیدمو بگیرم .
نانا: کلید لطفا .
صاحب هتل : شما خوبید ؟ به نظر مشکلی پیش اومده.
و کلید رو به سمتم گرفت .من: شماره
مرد با تعجب گفت چی ؟
من با بی حالی گفتم : شماره اتاق یادم نیست .
مرد : تا اتاق راهنماییتون می کنم
من : نه لازم نیس می تونم خودم برم
مرد که مردد بود گفت : 20
دو قدم رفتم به سمت پله ها و همه چی به قشنگ ترین طریق ممکن سیاه شد

ادامه قسمت دوم .
وقتی چشامو باز کردم .میدونم انتظار دارید تو بیمارستان باشم ولی توی اتاق بودم . روی تخت بودم .بیمارستان نبود ولی شبیه بیمارستان بود .یه اتاق با دیوارای سفید و تحهیزات پزشکی .لابد می پرسید چرا بیمارستان نبود چون که یه گوشه یه کند بود پر از عروسک بود .در باز شد و یه پسری اومد داخل و همراهش یه دختر دیگه بود .هردو کره ای بودند .
پسره با لبخندی گفت : ایگو این از من و تو هم سر حال تره .
دختره خندید و گفت : اسمت چیه عزیزم ؟
من هم انرژی گرفتم خواستم بگم اسمم رو که .
من : اسمم ... اوممم ... چرا یادم نمیاد .......
پسره لبخند زد و گفت : نگران نباش طبیعیه .
من که عصبی شده بودم گفتم : نه من ... م... من یهو .... بیهوش ...شد... مم
دختر اومد و یه چیزی رو به سرمم تزریق کر د.کم کم عصبانیتم فروکش کرد .
پسره : به ما گفتن تو که تصادف کردی .
من : ... ن..ه ... بی..هوش...
بعد خوابم برد.
ایندفعه که چشامو باز کردم دیدم شوگا روی صندلی کنارم نشسته .باورم نمیشد برای همین دوباره چشامو مالیدم و نگاه کردم و گفتم : منو .... تو .... پیدا کردی؟
شوگا خیلی ریلکس سرشو به نشونه تایید حرفم تکون داد .
من ترسیده گفتم : عصبانی هستی؟
شوگاه یهو از رو صندلی بلند شد که باعث شد یهو بلرزم .
شوگا : استراحت کن نانا .بعدا خیلی باهم حرف داریم .
من: چه ...حرفی
شوگا همون جور به سمت در که می رفت گفت :استراحت نانا
شوگا رفت بیرون و من تو فکر فرو رفتم .یادم می اومد که مسافرم و چه اتفاق هایی افتاد ولی اسم واقعیم یادم نمی اومد .چرا بهم میگن نانا .همون پسره که ظاهرا دکتر بود اومد تو و این دفعه زیر نظرش گرفتم موهای مشکی بلند در خدی یه طرف چشمشوگرفته بوو و چشم ها تقریبا مشکی .
پسره : خوبی ؟
من : اسمم یادم نیست.
پسره : یادت میاد بلاخره چون تصادف کردی طبیعیه.
من با تعجب گفتم :ولی من تصادف نکردم.یعنی یادم نمیاد همچین کاری کرده باشم .
پسره یه خنده شیرینی کرد وگفت :من لین دونگ هستم و خوشبختم
چرا جوری رفتار می کرد که انگار من یه احمقم .
لین دونگ : با شوگا رابطه ای داری؟
من که هنوز دلخور بودم گفتم : نه فکر نکنم
لین دونگ که انگار خیالش راحت شده باشه گفت : پس فقط باهاش تصادف کردی
من یهو شوک زده گفتم :چیییییی ... من .... او ....
لین دونگ : ان ها .شما ایشان
وبعد زد زیر خنده .ها رو اب بخندی .ایش .
یهو در باز شد و شوگا اومد داخل و چپ چپ نگام کرد و بعد رو به لین دونگ گفت : ظاهرا گفتین باید استراحت کنه.
لین دونگ دستشو رو شونه شوگا گزاشت و گفت: من دیگه میرم .
وبعد رفت بیرون و درو بست .
شوگا کفری گفت :چه غلطی می کنی ؟ مگه نگفتم استراحت کن .
من از ترس چشامو بستم .
یهو صدای درو شنیدم و فهمیدم رفته بیرون .چشامو باز کردم و خیره به در نگاه کردم

رمان من خودم نیستم قسمت اول

خیلی وقت بود منتظر این روز بودم .چه روزی ؟ اینکه بیام کره زندگی کنم .امروز بلاخره آرزوم محقق شد الان تووفرودگاه سئول هستم .این قدر خوشحالم که اشک تو چشام جمع شده .واین قدر پر استرس که به هر طرف میرم راه خروجو پیدا نمی کنم .وقتی به راهرو جلوی در خروجی رسیدم یهو صدای جیغ مردم بلند شد ،نگاه کردم ببینم چه خبره که دیدم بله این گروه توایس . چیه این قدر خوش شانس نیستم که بی تی اس رووهمین اول کار ببینم که .از اونجا خارج شدم و منتظر یک تاکسی موندم . سوار تاکسی شدم و به سمت هتل رفتم .
شماره اتاق رو بهم گفتن و اومدم بالا که بله یه عالمه اتاق اینجا بود.و بلاخره یادم رفتم اتاقم شماره چند بود .یه گوشه وایساده بودم تا یادم بیاد .اخه نمی تونم برم پایین بگم شماره اتاق یادم رفته که .یکدفعع همون دری که بهش تکیه داده بودم باز شد و پرت شدم جلو .یه دختر خارجی اومد بیرون و گفت: چیشده ؟
یعنی واقعا نفهمید کمرم داغون شد ؟ من : چیزی نیس کمرم خورد به در شما .
دختر خارجیه که اصلا با این تیکه اشنا نبود گفت: مراقب باش
بعدم رفت سمت پله ها .نمی تونستم تا صبح پشت در باشم که اومدم پایین و به صاحب هتل گفتم که چیشده این دفعه خودش هم باهام اومد بالا و در اتاق رو باز کرد تا خنگ بازی من دوباره گل نکرده .همه وسایلمو چیدم تو اتاق و پریدم رو تخت تا استراحت کنم .همون موقع احساس لرزش چیزی رو زیر کمرم کردم .با جیغ خفه ای خودمو کشیدم کنار .گفتم شاید مازمولکی چیزی باشه.یهو دیدم بله یه تلفن همراهه . وردش داشتم و یک نفر یه اسم جاسوس داره زنگ می زنه . گوشی رو جواب دادم تا بهش بگم صاحب گوشی الان اینجا نیست .
من : الو
جاسوس: هی ببین من الان تو موقعیت خوبی نیسم ولی شنبدم پسرا امروز میرن خیابان .. برا فیلمبرداری
من: کدوم پسرا ؟
بوق بوق بوق
وا په چرا قطع کرد .شاید بهتره برم اونجا و صاحب تلفن هم پیدا بشه .یه پیام اومد بازش کردم . هی بی بی ساعت 4 منتظرتم بیا و پسرا رو ببین.
وا نیم ساعت دیگع 4 که .بدو زود بلند شدم حاضر شدم .موهامو ساده بالا بستن و یه مانتو کاربنی پوشیدم و یه شال سفید و یه شلوار جین . با تاکسی خودمو رسوندم اونجا انگار تهدادی از مردم خبر داشتن همونجور داشتم میرفتم سمت بقیه که یکی دستمو کشید .با تعجب نگاش کردم که دیدم یه پسر کره ای با موهای قهوه ای که چتری هاش جلویچشمشو گرفته بود .با سویشرت سفیدش و شلوار لی تنش بود .
من : هی داری چیکار میکنی
پسره :یااااااا مگه نمی خوای پسرا رو ببینی عجله کن
من: خب دستم رو ول کن .اصلا این پسرا کین
پسره دستم رو ول کرد گفت : یااا نگو که نمی دونی بی تی اس اینجا فیلمبرداری داره ؟
من: نه
پسره : پس چرا اینجایی
من که جوابی نداشتم بدم سکوت کردم .پسره یهو اومد کنارم وایساد و گفت گوشی
من با تمام تعجبی که میشد گفتم : هان ؟
پسره : ایگو میگم گوشی
گوشی که مال خودم نبود رو دادم بهش .بازش کرد ووپیامی که فرستاده بود رو نشونم داد گفت : این چیه .؟ چرا میخوای وانمود کنی دیگه دوسشون نداری ؟
من : من ؟
پسره : نه پس من

من: غلط بکنم دوسشون نداشته باشم من یه ارمی هستم ها
پسره خندید :آیگو نگاش کن شوگاه هنوز منتظره برگردی .چرا اینو انکار می کنی ؟
من با شوک نگاش کردم و گفتم : کییی ؟
همون موقع یه ماشین وسط جمعیت اومد و جیغ مردم و حمله به سمتشون . بهشون نگاه کردم بعد دوباره به پسره .جاسوس یه لبخند اطمینان امیزی زد که نه چندان ولی یکم دلم گرمم کرد هیچ مشکلی نیست .رفتم اروم اروم به سمت جمعیت یهو کل جمععیت یه راهی باز کردن بادیگاردا همراه بی تی اس اومدن جلو من وسط بودم و فقط نگاشون می کردم تا خواستم عقب بکشم خودمو یکی به سمت جلو هولم داد و یک قدمی اونا بودم . پسرا با تعجب نگام کردن و یکی رفتن کنار و شوگا که تا اون متوجه نشده بودم پیاده نشده بود اومد بیرون اومد وقتی نگاهش بهم افتاد با تعجب نگام کرد . منم هنگگگگگگ یهو به خودم اومدم و دفترچه همیشه همرام رو دراوردم و گفتم : میشه بهم امضا بدید .من تازه از ایران اومدم .
جین پوزخند زد و گفت : تازه
جونکوک دستشوگزاشت رو شونه شوکا و یه ضربه زد و رفت جلو بقیه پسرا هم دنبالش بادیگاردا اسکورتش می کردند و جیغ مردم و دیودن دنبالشون .شوگا یه نگاهی بهم کرد سرشو برا یکی از بادیگار دا تکون داد و رفت دنبال بقیه اون دوتا بادیگارد باقی مونده دوطرفم وایسادند و گفتن : یوجا لطفا حرکت کنید (یوجا به معنی دختر و نامجا یعنی پسر ) از اونجایی که وقتی می ترسم مطیع میشم به حرفشون گوش دادم و دنبالشون رفتم.همه وارد یه ساختمون شدیم و پسرا سمت چپ رفتند من همراه بادیگارد ها به طبقه بالا .مردم هم پشت دربسته بیرون وایساده بودند .رفتیم بالا یه سالن بزرگی بود که دوتا راهرو داشت سمت راست یه چند میز بود که یه خانوم واقایی پشتش کار می کردند .سمت چپ یه راهرو دیگه که چند تا اتاق داشت .در اولی نه دومی

ادامه قسمت اول

رو باز کرد و گفت :بفر مایید

وارد شدم و درو پشت سرم بستند وقتی اتاق رو دقیق نگاه کردم دیدم اتاق گریم بود .روی یک صندلی نشستم .نمی دونم چرا ولی حس می کردم نمی تونم فرار کنم.

نیم ساعت تو اتاق بودم که در باز شد و پسرا اومدن تو منم زهرم ریخت یهو بلند شدم .جونک کوک با خنده گفت :شوگا فکرشو می کردی ؟
شوگا یه نیشخندی زد و گفت : همیشه منتظر این لحضه بودم .
من : دارید راجب چی حرف می زنید؟
جین اومد جلو و روبروم گفت : از دستت حسابی عصبانیه جات بودم در می رفتم .
اب دهنمو قورت دادم و اروم یه قدم به سمت چپ وبعد مستقیم رفتم پسرا رفتن کنار جز شوگاه که از کنارش رد شدم و خواستم به سمت خروج برم که شوگاه گفت : خیلی دلت میخواد بمیری ؟
من با تمام قوام و با بغض گفتم : نه
جیهوپ اومد سمتم و دستمو گرفت و گفت : شوکا بزارش برا بعد .
شوگا باعصبانیت گفت : چرا تو کارم دخالت میکنید ؟
جیمین و جونکوک رفتن سمتش ارومش کنن جیهوپ منو به سمت بیرون اتاق برد و رفتیم طبقه پایین .بی هیچ حرفی باش راه رفتم در ورودی ساختمان رو باز کرد و گفت : باید بری .باهات تماس می گیرم .
فکر کنم دلم بخواد دوباره بیام اینجا ولی لبخند نامطمعنی زدم و رفتم بیرون .
از ساختمان که رفتم بیرون احساس کردم استرسم بیشتر شده .چراشو نپرس نمی دونم .یهو همون جاسوس رو دیدم که به طرف من دوید .کنارم که ایستاد ،لبخند زد و گفت : چیشد حرف زدید ؟
خیره نگاش کردم و گفتم : شما میگید من قبلا با شوگا قضیه ای داشتم ؟
جاسوس با تعجب نگام کرد و گفت : اره ولی ..
من: ولی چی ؟
جاسوس به چشام نگاه کرد و گفت : ولی تا قبل اون اتفاق.
من با تعجب گفتم : کدوم اتفاق ؟
جاسوس گفت : واقعا انگار سرت به جایی خورده تو این مدت .
من که کاملا جا خورد بودم گفتم :اخه من که اولین باره شما رو میبینم
جاسوس لبخند زد و گفت : بیا برو تو گالری گوشیت.
گوشی رو به طرفم گرفت . مردد گوشی رو گرفتم و رفتم تو گالری .یه عالمه عکس بود یکی یکی نگاشون کردم .اولی با جاسوس بودم و اون با دستاش بالای سرم شاخ گزاشته بود من با لیخند به دوربین نگاه کردم .دومی من و جیمین و شوگا بودیم من و شوگا دستامو تو دست هم بود جیمین دستاشو دور گردنمون انداخته بود .بقیه رو نگاه کردم و به تته پته گفتم : ای ییی ای....ن که ... منم
جاسوس یع جوری نگاهم کرد وگفت : آیگو این قدر خنگ بودی و ننی دونستم .
من:اسم این دختره چیه ؟
جاسوس که حسابی از دستن کفری شده بود گفت : نانا هر چی هیچی نمی گم دیگه کفرم رو در نیار نکنه تصادف کردی واقعا ؟
من که خودمم طاقتم تموم شده بود گفتم : اخه من نانا نیستم.
صدای زنگ گوشی بلند شد .اول به گوشی دستم نگاه کردم که دیدم این نیس .جاسوس گوشی خودش رو برداشت و گفت :گون هی صحبت می کنه .نه اومانی داریم میایم .نگران نباش اون جاش خوبه . نهه نانا رو به موقع میارم خونه .

گوشی رو قطع کرد و دستمو گرفت و گفت : بدو باید بریم .
سریع یه تاکسی گرفت و سوار شدیم ؟
من : گون هی
گون هی با تعجب نگام کرد و گفت :بله
من با ذوق انگار یه معمایی رو کشف کردم گفتم : اسمت اینه
گون هی خندید و گفت : کیوت
من: تو رو از کجا میشناسم .؟ یعنی بین من و تو چه داستانی هست ؟
گون هی خندید و گفت : اوپا
من با گیجی گفتم : چی ؟
گون هی با لبخندفت : اوپا تم
من:منظورت اوپای واقعیه ؟
گون هی گفت : اومم
اخه چطور ممکنه من که ایرانیم .همین رو ازش پرسیدم که گفت : منم هستم
من با تعجب گفتم : یااااا منو مسخره نکن.
گون هی متعجب گفت : اما من جدیم .
من با عصبانیت : این دیوونگیه .تو قیافه شبیه کره ای ها داری و همین طور اسم اونا رو .
گون هی پوزخندی زد و گفت : نه واقعا یه جات اسیب دیده . من اوپای ناتنی تو هستم .
من: ناتنی ؟
گون هی با لبخند گفت : ببین برام مضحکه از اول بگم ولی پدربزرگ تو سال ها پیش به کره برا تجارت سفر میکنه و در سن سی سالگی با مادر مادر من ازدواج می کنه فرزند اونا که پدر من وپدر ناتنی توعه با مادرت که یه ایرانیه ازدواج می کنه ولی پدرم یه ازدواج ناموفقی هم داشته قبلا از مادر م طلاق میگیره و مادر تو منو بزرگ میکنه .
با تعجب گفتم : ولی من یه خانواده دیگه تو ایران دارم .
گون هی عصبی میگه : فقط ببند .نمی خوام این چرت و پرت ها رو بشنوم .
خیلی بهم برخورد و دیگع هیچ حرفی نزدم

رمان من خودم نیستم

ژانر :اجتماعی طرفداری

نویسنده: مهشید

خلاصه:قراره با دختری به کره سفر کنیم و با یک دختر دیگه آشنا بشیم.

دختری که ارزوی سفر به کره رو داره ولی این سفر قراره یه دختر دیگه بسازه

چه کسانی انلاین هستن الان روی وبلاگ من

چه کسانی الان روی وبلاگ من هستند معرفی کنند خودشون رو

عذر می خوام

من علاقه زیادی به نوشتن رمان دارم

رمان و کتاب های بلند زیاد خوندم

ولی اعتماد به نفس ندارم

تا حالا هم این قدر طرفدار نداشتم

برای همین شک کردم

نمی دونم از داستانم فهمیدین

من برادر دوست دارم

اخه توی همه داستانا یه برادر هست

بیست و هشت

من :راستی تبریک می گم اقا ماهان

ماهان :یه جوری میگی ادم دلش می خواد بره ازدواج کنه دوبار تا بهش تبریک بگی

رکسانا :ادم غلط می کنه

یکیم زد تو سر ماهان.خخخخ دیوونن

سامیار :خوب حالا ستایش می خوای پیش کی باشی

من :پیش تو

ماهان :عه جرا

من :چون تو تو .....

اشکم دراومد نمی تونستم رگم چون ازدواج کردی ..برای همین رفتم بیرون از خونه .کنار در وایسادم .

سامیار اومد پیشم و گفت :تو چشام نگاه کن

نگاش کردم .گفت :اره ؟

من :چی اره؟

سامیار :بی خیال

......

راوی

دو سال گذشته .سامان تازه از زندان ازاد شده.چن دقیقه منتظر می ماند .

یه ماشین مزدا کنارش می ایستد .سامان در حال سوار شدن می گوید .:من دست از سرت بر نمی دارم ستایش

..پایان

بیست و هفت

سه ساعته رسیدیم .سوار یه ماشین شدیم که رانندش از قبل منتظرمون بود.

سامیار بش ادرس خونه ماهان رو داد .تعجب کردم .رسیدیم به خونه ماهان .من استرس گرفتم .

سامیار در زد .در باز شد .رفتیم داخل خونه .دبدم ماهان روی مبل نشسته اخبارو گرفته .

یک دفعه که رکسی اومد تو گفت :بس کن ماهان چقدر اخبار گوش میدی .سانان هر چقدرم خلافکار باشه نمی کشش منم دلتنگشم اما.....

یهو منو دید و داد زد :ستایش

من :جانم

اومد بغلم و همدیگرک بغل کردیم .ماهان نگام کرد .و گفت :خودتی

من :اره

سامیار :من برادرشم .

رکسی:پس اونی که با ماهاان تماس گرفت و خبر داد سامان پسرعموی ستایشه نه برادرش شما بودید

سامیار :اره

ماهان اومد دست سامیار کرفت و گفت :بزار دستتو ببوسم

سامیار دستشو کشید و گفت :عه ماهان

سری عکس های رمان

برای دیدن عکسا به ادامه مطلب برید


گفتم عکسو بزارم دیگه





سامان



سامیار



رکسانا


ستایش

ماهان

بیست و شش

سامان داد زد :چی می خوای ؟

سامیار :ستایشو

سامان :نمی دم

سامیار :تو چی از جونش می خوای ؟

سامان :جونشو هروقت تونستی سالهایی که تو زندگیم از دست دادمو برگردون ی اون وقت خواهرتو ببر.

سامیار :من می برمش

سامان :تو نمی تونی از این جا خارج بشب

سامیار :میشم


من :سامان تو به اشغالی من نمی خوام پیش تو باشم .

سامیار دستمو گرفت و گفت بلند شو .بلند شدم رفت سمت در .سامان خواست جلومونو بگیره سانیار تفنگشو در اورد و شلیک کرد .من جیغ کشیدم .

در باز شد .جیم و جند نفر ریختند تو .به سامسار نگاه کردند .سامیا ر گفت :شما گیر پلیس افتادید پس تسلیم شید

سامیار منو بر زرف حیاط درو باز کرد .دیدم پلیسا ریختند تو .سامیار طرف یه ماشین بنز سفید رفت .

بهم گفت :سوار شو

سامیار :تو چرا روسری سرت نیست هان

من :کلاه سرمه که

سامیار یه پلاستیک از صندلی جفتش برداشت پرت کرد طرفم .بعد حرکت کرد .پلاستیکو نگاه کردم دیدم .یه شال بنفشه .

کلاهو در اوردم و شالمو پوشیدم .


سامیار پیجید توی یه کوچه بعد دوبار رفت تو اتوبان بعد مستقیم رفت فرودگاه .سوار هواپیما شدیم و حرکت کردیم به یمت ایران .

اما من اینو بعد هزار تا سوال فهمیدم .

من :سامیار مدارک واقعی من دست توعه درسته

سامیار :من حتی عکس بچگیاتم دارم .می دونسام تو کدوم خونه ای .ولی چون جات خوب بود .نخواستم مزاحم شم.

سامان یه باند خلافکاری راه انداخته اومده بودم المان تو اونو دستگیر کنمو و تورو نجات بدهم



کدوم

الان از کدوم شخصیت خوشتون میاد

ستایش


سامان


سامیار


ماهان


رکسانا

12345
6
78910
last