شما در حال مشاهده نسخه موبایل وبلاگ

❤قــصــر رمـــان نوشته های خودمه❤

هستید، برای مشاهده نسخه اصلی [اینجا] کلیک کنید.

اگه

اگه مشتاق به ادامه هستید امشب یه قسمت دیگه میزارم

اگه دیگه دوست ندارید ادامه نمی دم

قسمت هجده

سامان فردا صبح مرخص شد.مامانش رفته بود سرکار .من توخونه با برادرم سامان تنها بودم.تصمیم گرفتم به ماهان زنگ بزنم .تلفونو برداشتم .


بوق اول بوف دوم بوق سوم .برداشت .گفتم :الو ماهان ؟ خودتی ؟


ماهان : وای روو یال خودتی ؟دلم برات یه ذره شده بود


من :اره خوددم منم همین طور زنگ بزدم بگم خوبی ؟


ماهان : ممنون


من : باید ببینمت امروز جلوی درب دانشگاه.


ماهان : قبوله


من : فعلا بای


ماهان : بای


گوشی رو قطع کردم برگشتم برم تو اتاقم که دیدم سامان پشسبیده به دیوار داره نگام می کنه.0 ترسیدم.سامان اومد نزدیک بهم گفت : زود باش برو حاضر شو باید بریم یه جایی.


من : ببین سامان


سامان دادزد : برو حاظر شو


من : چشم


رفتم تو اتاق سریع یه مانتو شلوار پوشیدم .یادم نمیاد چه رنگی بود.اومدم پیش سامان دیدم اون یه تیپ ابی زده .سامان سوار ماشینم کرد و سریع حرکت کرد.یعنی کجا می خواست بره تو فکر همین چیزا بودم.


که دیدم یه جایییم که اگه بگم شاید تعجب کنی .کنار خونه ماهان .از خوشحالی بی هیچ حرفی رفتم پایین .سامان هم پیاده شد .سریع در زدم.ماهان پشت در بود.انگار صد سال پیر شده بود


اون دیگه الان نامحرم بود .برای همین فقط بهش دست دادم.



سخت بود کسی که تا حالا داداشت بود الان یهویی نامحرمت بشه.خیلی سخت .رفتیم تو مامانمو دیدم .اشک تو چشام جمع شد .

تاحالا شده یه چیزی رو از دست بدی .بعد فکر کنی دوباره به دست اوردنش برات یه رویا باشه ولی وقتی دو باره می بینیش

به دستش می اری .دیوونه میشی .ماما ن عزیزمو که خیلی وقت بود ندیدم رو دیدم از خوش حالی رفتم بغلش..

بابا هم دیدم بهش دست دادم چون اونم نامحرم بود..رکسی هم ماهان خبر کرد با هم رفتیم تو اتاق

خیلی حرف زد گفت : وای ماهان ازم خواستگاری کرده .قرار عروسی هم گذاشتیم وقتی تورو پیدا کردیم. فرداشب حالا میشه عروسی تو چرا گریه . می کنی؟


من :هیچی گریه شادیه


ولی تو دلم اتیش بود مگه ماهان فقط برادرم نبود.ولی همون اول ماهان رکسی رو دوست داشت .من نتوجه نبودم .وای دختر .ای حرف ها چیه ماهان فقط برادرته



قسمت هفده

انگار کسی صدامو شنید مادر سامان اومد تو وقتی پسرشو این طوری دید .سریع زنگ زد امبولانس .اصلا حول نکرده بود.اما نگران بود.

امبولانس اومد سامان رو بردند .مادرشم باش رفت .گفتا فقط یک نفرو می برند.پرسیدم کدوم بیمارستان گفت :بیمارستان سپید

سریع برگشتم خونه یه مانتو شلوار مشکی پوشیدم .یه ماشین گرفتم و گفتم به سمت بیمارستان سپید .اونم حرکت کرد .من هی داد نیزدم تند تر.

وقتی رسیدم یادم اومد من پول همرام نیست .یه نگاهی به راننده کردم .راننده که حال پریشونمو دید گفت :به سلامت بعد گاز داد رفت.

منم بی معطلی دویدم توی بیمارستان .به سمت بخش پرستاری رفتم که حال سامان رو بپرسم گفتم :حال سامان مجلی چطوره؟

پرستاره چک کرد و گفت :برید به بخش اتاق شیش


من :خیلی ممنون

رفتم اونجا کنار اناق .مادرش تو بود .رفتم تو دیدم سامان مثل یه بچه خوابه.چقدر ابن طوری ناز بود .دکتر اومد تو بهمون نگاه کرد و گفت :سامان پسرتون

به خاطر شکی که از بچگی بهشون خورده حالشون بد میشه.وقرار بود ایشون هر روز چکاب بشن .اما مریض انگار به فکر خودش نیست.

من :کدوم شوک ؟

مادر :دخترم پدرت یواشکی به سامان مواد تزریق می کرده وقتی سامان خواب بوده .ویتی فهمیدیم با هر توانی که داشتیم تو بچگی ترکش دادیم

اما وقتی از بابات جدا شدم .سامان هر وقت یاد گذشته میفته تشنج می کنه.


من :گذشته ؟وای کتکای بچگی .همش تقصیر من بود .نمی دونم چرا یهو دکتر و مادر سامان رفتتد بیرون.اما نگاه سامان که کردم دیدم چشماشو باز کرده .

سامان بزور لبخندی زد و گفت :دوسم .... ندااا رییی اما نگرااا نمیی ای .

من :اگه می مردی همه چی تقصیر من می افتاد.

سامان پوزخند زد و گفت :می دونم یه ....... زره محبت از مم من در دل تو جایی نداره.

من :سامان همه سختیات قبول .اما تو هم منو درک کن .من نمی تونم به برادری محبت کنم که فقز چند روزه دبدمش

سامان گریه کرد .صداش هق هق شده بود .

سامان : ولی من می تونم ....... به عکس .... خواهری ...... که همیشه تو اتاقمه ...... محبت کنم ..... بزارمش توی بالشت روی پام براش لالایی بخونم.

من می تونم ...... براش شبا قصه بگم ....


من :سامان ام ...

سامان :هیس ...... میشه برام لالایی بگی خواهش می کنم .


رفتم کنار تختش روبی صندلی نشستم .پتوی روشو مرتب کردم .و گفتم :


لا اااااا

لالا لالا

لالا یییی

بخواب که دنیا رو نبینیی

لا ااااا

لالا کن لالااااا


دنیا نامرده حالا

لاااااااااا

لالا کن لااااااااا

بخواب داداشی الان

لاااااااا


لالا کن حالا ااااااا

دیگه نمی تونم بخونم اشک بهم اجازه نمیده نگاه سامان می کنم که چشای عسلیش غرق اشکه


سامان :یک بار دیگه بگو داداشی .فقط یک باردیگه


من ......داداشی

نگاه سامان کردم .و گفتم :داداشی سامان .سامان


سامان دستاشو باز کرد .منم پریدم بغلش .نیاز داشتم نیاز داشتم برادر واقعیمو بغل کنم .سامان برادرمه .کسی که همخون منه .



خوشتون اومد

به خاطر شما زیاد نوشتم

امید وارم خوشتون بیاد

قسمت شونزده

سامان که رفت کنار دستمو که ول کرده بود نگاه کردم .جای سوختگی هنوز روی دستم بود.سامان رفت کنار میز اینه ای وایساد. بعد شروع کرد حرف

زدن گفت:ستایش از این بعد تو میش ما زندگی می کنی .دیگه نه ماهان وجود داره نه مامان و بابای ماهان حالیته .ببین جون کندم تا پیدات کردم .

پس تروخدا به حرفم گوش کن عصبیم نکن .تو که رفتی نمی دونی چی به ما گذشت .بابا با کمر بندش منو مامان رو میزد می دونی چرا چون بابا

تزیقی شده بود .باید می رفتیم براش جور می کردیم .اگه گوش نمی کردیم بابا مارو میزد .مامان از بابا جدا شد.منو فرستاد یه مدرسه دیگه .

چند روز خبر اوردن بابا مرده.من تو مدرسه این قدر خوندم تا یه کسی بشم جای بابا مرد توی خونه باشم.ستایش تو نمی فهمی تو توی ناز و نعمت بزرگ شدی

خدای من چقدر بابا نامرد بوده .چه جوری سامان زندست .چه جوری تحمل کرده. چقدر زندگی نامرده به همه ظلم کرده .الان یه حس دوگانگی به سامان داشتم.

به سامان نگاه کردم داشت گریه می کرد.سامان داشت مثل سیل اب گریه می کرد

سامان با گریه :ستایش ابجی من دوست دارم به قران دوست دارم .خو خوشم نمیاد ماهان رو بیشتر دوست داری .این چند روز همش رو اعصابم بودی.

دروغ میگی دست روت بلند کردیم .همش می خوای مارو بد جلوه بدی یه نگاه به دستت بکن چی روش نوشته.


نگاه کردم دیدم نوشته :سامان

سامان :دیدی فقط خواستم حالیت کنم من برادرتم همین .

من :سامان تو...

سامان :چیه من سادیسم دارم من عثبیم من عرضه ندارم از خواهر خودم مراقبت کنم.من خواهرمو ازار می دم .


من :سامان چیزه

سامان :یع اشغال حسود که دلش می خواد خواهرش فقط برادر واقعیشو ببینه

من :سامان من

سامان :تو هم یه فرشته زمینی که فکر می کنی فقط ماهانه که قدرتو می دونه

من :عه سامان بس کن

سامان اوند سمت تخت گفت دستتو ببینم

دستمو گرفت .نگاش کرد بعد گفت :خدا منو بکشه

وهمین طور با دستم خودشو می زد .هی می خواستم جلو شو بگیرم اما اون محکمتر می زد .اخر ش دستمو کشیدم دستا شو گرفتم و گفتم :اروم باش

تروخدا اروم باش

ساما ن یا نگاهی به دستام کرد و گفت :ستایش تو به من دست زدی

من با تعجب :خوب

سامان با خوشحالی :باورم نمیشع تو دستامو گرفتی ای خدا ممنونتم خدا جون عاشقتم


من :سامان خوبی ؟تب نداری

سامان :ستایش همین کافیه .همین قدر کافیه .فردا برت می گردونم .برو پیش ماهان .


من :سامان ؟


سامان با اشک :نمی دونم چه حسیه ولی همین قدر که به عنوان یه برادر قبولم کردی و دستاتو برای اینکه من خودمو نزنم به من زدی .

شاید بخندی نمی دونم..................


ولی نمی دونم .من فقط همین برام کافیه .که تو دوسم دا ری بگو ستایش بگو تروخدا


سامان داشت با گریه با عجز حرف می زد .نمی دونستم چکار کنم .چی بگم .کجا برم.


سامان :ستایش؟


من :بله


سامان :بگو دیگه


من :سامان .........

سامان :جانم

من :من ......


دوست......


ندارممم


سامان نگاهم کرد و گریه کرد با صدای بلند گریه می کرد .این قدر بلند که احساس می کردم صداش تا بیرون عمارت هم می رفت .یهو شروع کرد لرزیدن


خیلی تند می لرزید بهو مرت شد زمین .می لرزید ویه دفعه از دهنش خون ریخت بیرون .....

حسابی ترسیدم گرفتم و دادزردم سامان حالت خوبه سامان .سامان بیدار شو تروخدا یه دفعه چت شد..


قسمت چهارده

حالا چکار کنم .چرا نمی زاره به ماهان زنگ بزنم من دلم واسه ماهان تنگ شده .چرا ماهان خودش به من زنگ نمی زنه .چرا اخه چرا.

گوشه در نشستم و به این فکر کردم.چرا سرنوشت من اینه .چرا باید من تو خانواده ای به دنیا اومدم که این رفتارو با من دارند .منو فروختند .حالا هم پسم گرفتند.

یهو صدایی اومد که انگار در و دارن باز می کنن رفتم کنار. باز چی شده ؟سامان پشت در بود .اومد کنارم و گفت :ببین پلیسا اومدن باز پرسی.

تو باید بگی اسم پدر ماهان و خود ماهان رو ومادرشو .فهمیدی

من :پلیس اخه من می ترسم چرا اسم بابامو می خوان

سامان با عصبانیت گفت:پدر تو نه پدر ماهان بعدشم از چی می ترسی من باهاتم

من :من از خود تو می ترسم

سامان :ستایش چرت نگو

دستمو گرفت و بلندم کرد .باهم از اتاق بیرون رفتیم توی حال روی مبل نشستیم .پلیس روبه رومون بود.اسم تمام خانوادمو پرسید.

اسم دانشگاهی که درس می خونمم پرسید ..حتی گفت خانواده ماهان باهام مهربون بودن یا نه .پرسید خانواده واقهی خودت چطور؟

من ساکت شدم به سامان نگاه کردم که داشت برام چشم غره می رفتم روبه پلیس گفتم :گفتم سامان و مادرش منو میزنند.

سامان داد زد سرم و گفت :خفه شو اقای بازرس دروغ میگه

بازرس یه چیزایی یاد داشت کرد و رفت.سامان اومد طرفم و نگام کرد و گفت :من روت دست بلند کردم هان

قیافش ترسناک شده بود .کم کم داشتم ازش می ترسیدم .همین طور عقب می رفتم اونم جلو می اومد .عقب عقب رفتم تو اتاقم .اونم اومد تو بعدشم درو پشت سرش بست و قفل کرد.من رفتم عقب تا افتادم روی تخت .

سامان اومد جلو رفتم عقب تر چون تخت کنار دیوار بود چسبیدمبه دیوار اونم اومد جفتم .یکی از دستامو سفت گرفت .هر کار کردم نتونستم ازاد شم.

اونم دست کرد تو جیبش یه فندک در اورد.و گرفت رو ی دستم .حرارتش این قدر زیاد بود .که جیغ زدم جیغ های بلند .اما نه سامان دست از کارش کشید

نه اونی که مثلا مادرمه به دادم رسید

نظر می خوام

نظر می خواما

خوشحالم کنید با نظرات راستی ممنونم ایرادات رو گفتید

راستی بگید از کدوم شخصیت خوشتون میاد

سامان

ماهان

ستایش

رکسانا

با ذکر دلیل

قسمت سیزده ماهان کیه

بلند شدم و صورتمو شستم.رفتم تو اتاق و لباسمو عوض کردم .ست صورتی زدم.اومدم توی حال روی مبل نشستم و به فکر فرو رفتم .

که الان ماهان چکار می کنه رکسی جه طور ؟مامان چی؟باباچی؟ اه اینا همش تقصیر سامانه کاش هیچ وقت پبداش نمیشد .برادرمه به خاطر همین

وبتی می دیدمش حس خوبی پیدا می کردم .اما وقتی فهمیدم چرا الان سراغ من اومده و پدر او با من چی کرده ازش متنفرم .

اشک داست صورتمو خیس می کرد من دلم خانوادمو می خواست.یهو بکی کنارم نشست .نگاه کردم دیدم مادر سامانه .با سینی شربت اونده بود .

سینی رو کذاشت روی میز ..گفت :یکم شربت بخور دخترم چرا گریه می کنی

من:نمی خوام ممنون

لبوانو جلو روم گرفت و گفت :بخور دیگه

از اون اصرار از من انگار اخرشم زدم به لیوان و لیوان افتاد شکست.اونم عثبانی سرم داد زد:اخه جه مرگته دختر چرا لجبازی می کنی

منم داد زدم :من می خوام برگردم من از شما بدم میاد.....

یهو صدای کشیده ای که خورد تو صورتم ساکتم کرد.دستمو رو صورتم گذاشتم.که در سالن باز شد یهو سامان از بیرو اومد و وقتی دیت مادشو تو حوا

ومنو دید گفت:مامان تو ستایشو زدی؟


مادرش رفت توی یکی از اتاقا درم بست .ساما ن اومد سمتم .لیوانارو دید..بهم گفت :خوبی ؟ببخشید تروخدا....

نزاشتم حرف بزنه و سریع داد زدم :برو گمشو حالم از همتون بهم می خورههه

بعدشم رفتم توی اتاقم و درو محکم بستم .خودمو پرت کردم روی تخت و گریه کردم.نیم ساعت بعد رفتم توی پزبرایی و دنبال تلفن می گشتم

همه جارو گشتم تا پیدا کردم .سریع شماره ماهان رو گرفتم .بوق اول .....بوق دوم یهو یکی دکمه قطع تلفنو زد و گوشی رو ازدستم کشید .

سامان بود .بعدم دستمو کشید با خودش کشید .منم می گفتم :ولم کن تروخدا اه ولم کن ازیتم نکن

بردم طرف اتاقم پرتم کرد توتخت .خیلی نامرده خیلی .دادزد: یه بار گفتم صحبت با غریبه ها ممنوع حالا جریمه میشی.درو بست وقفلش کرد.پریدم سعی کردم بازش کنم داد زدم فایده نداشت.....


یه قسمت که توشتم نظرا کو

یه قسمت نوشتم نظر که نمی دین

میگم عجیبه ها میشه هر کدومتون بگین چه جور وب منو پیدا کردین

تازه امشب یه قسمت دیگه میزارم به شرط اینکه نظر ببینم

قسمت دوازده البته کمه

اخرش به یه در مشکی رسیدیم .ماشین ایستاد .پیاده شد در زد در باز شد. اومد دوباره سوار شد و ماشینو برد تو.

بعد یه گوشه ایستاد .پیاده شد منم پیاده شدم .حیاط بزرگ هرطرفش پر از درخت بود .روبه رو در ورودی بود که یهو باز یه زنی سن سال بالا با موهای رنگ کرده و چشم های سبزش اومد بیرون . روسری سرش نبود.خیلی شبیهه سامان بود .حتما مادرشه.زن لبخند زنان به من نزدیک می شد نمی چرا ازش بدم می اومد.

اومد تا رسید روبه روم و تاگهانی بغلم کرد می خواستم خودمو بکشم کنار اما نمی تونستم .اونم تو بغلم گریه می کرد و می گفت :ستایش عزیزم دختر گلم

بعدشم صورتم پر از ماچ موچ کرد و دستمو گرفت برد تو سامان هم ساکت پست سرمون اومد.بردم تو عمارت و از راه رویی عبور داد که با فرش قرمز پوشونده .بردم کنار مبل ها توی پزیرایی و نشستیم .

مادر :اسماء بدو سه تا نوشیدنی بیار

اسماء :چشم

سامان هم روی یکی از مبل ها نشست .بعدشم تلویزیونو روشن کرد.مادر سامان خیلی برام حرف زد خیلی تا اینکه مطملنم کرد من بچه اونام و حتی عکس های بچگیمو نشونم داد.

سامان هم برام حرف زد از همه چی اتاق صورتی رنگمو بهم نشون داد.

و عروسک های بچگیمو .من از اون جا خوشم نمی اومد .ازشون پرسیدم گفتم چه جوری پولدار شدین ؟


که سامان تعریف کرد مهندس نفته و حقوق خوبی داره.تازه مادرشم کار می کنه توی دبیرستان معلمه.دوست نداشتم بهش بگم مامان.

الان توی اتاقم نشستم دارم به خودم توی اینه نگاه می کنم چشم های عسلی و ابرو خدایی شیطونی از اولش همین طور بود ولبا ی کوچیک و گونه هایی که وقتی می خندم چال می افته.


سامان چی اگه برادرمه باید شبیهم باشه اون چشاش عسلیه دماغ باریک ثورتی به سفیدی برف و موهای قهوی ای رنگ البته کمرنگ داره

موهای منم قهوه ایه شبیه همیم چرا قبلا دقت نکرده بودم.موهاموباز کردمو شونه کردم .و اشک اروم اروم از چشم هام می اومد بیرون


یهو در باز شد من هم پریدم شالمو پوشیدم دیدم سامانه .عصبانی بو د انگار .اومدم طرفم و نگام کرد ترسیدم .یهو دستمو گرفت دنبال خودش کشوند.

من داد می زدم ولن کن فایده نداشتم جقدرم سفت گرفته اه.اوردم توی راهرو وارد یه دالان دیگه شدیم بعدم وارد اشپزخونه نشوندم سرمیز .

داد زد:اینجا خونه خاله تیستاااااا .باید غذا تو بخوری وگرنه به زور می خوری

وای فکر کرده کیه نمی خورم دستامو به سینه کردم .دهنمو وا کردم حرف بزنم که یهو یکی غذا کرد دهنم و تمام غذارو اخر اقا سامان به خوردم داد اه

سامان :بهت که گفتم

من :نامرد

من :خیلی نامردی

1234567
8
910
last