خداحافط
می خوام وبمو حذف کنم
[ بازدید : 400 ] [ امتیاز : 3 ] [ امتیاز شما : ]
*** رمان می خوای بیا تو..ღღღ
می خوام وبمو حذف کنم
ار کی می خواد رمان رویای سیاهدختر کوچولو ادامه پیدا کنه این جا بگه
مدتی بود تو پرورشگاه بودم. با کسی حرف نمیزدم . خانواده های زیادی اومدن بجه انتخاب کنن .ولی من همش خراب کاری می کردم.
که منو نبرن .زنگ استراحت همه بازی می کردن نن یه گوشه می نشستم .همش گریه می کردم .
همش ازیت می کردم .تا این که رسیدم به پونزده سالگی .همه رو جمع کرده بودن .تا پدر مادر ی که میان بچه ای که می خوان ببرن .حتی نگاهشون نکردم .
ولی صدای اشنای مردونه ای گفت :من اون دختره دونا رو می برم .بهش نگاه کردم .روبروم یوری و خانمی که همسرشه بود . قهرمانم نصف موهاش سفید شده بود. دویدم طرفشو گفتم :اوپا یوری .داداشی .بغلش کردم .همه تعجب کردن .مسعول پرورشگله گذاشت منو ببرن . دست دوتاییشونو گرفتم و باهم رفتیم .اوپا یوری تو بهرین قهرمان دنیایی .تو بهتر از داداش واقعی خودمی .یوری گفت: تو هم بهترین خانم کوچولوی دنیایی . تو پرنسس منی
هستی مرسی رمانمو می خونی
وقتی همه جارو نگاه کردم دیدم کنار خونه سوخته هستم .زنی دستمو گرفت و گفت :باید بریم عزیزم
من:پس یوری کو
زن :اه یوری کیه
من:هنون قهرمان من
زن:اخ طفلک بیچاره زده به سرش
سوار ماشینم کرد.گفتم :کجا میلیم
گفت:پرورشگاه
من:وای نه
زنه سمت راست نشسته بود من کنارش .وقتی اون ورمو نگاه کردم دیدم یوری کنارم نشسته .خوشحال شدم .
یوری:تو نمی تونی ازدست من راحت شی. ولی یکری به قولش عمل کرد
من :یوری تو هم پیشم میمونی
یوری:تو قلبت اره
من :ولی...
بوری:هیس
زنه داشت یه جوری نگام می کرد.فکر کرده دیوونه شدم .
یوری:دونا هیچ وقت فراموشم نکن
من:باشه
یوری:افرین خانم کوچولو
من:اگه دلم تنگ شد .یوری:دستتو بزار تو قلبت باهام حرف بزن .اگه دستو تو قلبت بزاری می تونی با پدر و مادرت و برادرت حرف بزنی.
من:دیگه نمی بینمت
یوری:چرا می بینی اما وقتی که بزرگ شدی کوجولو
من :خیلی دیره
یوری:یوری قول میده به خوابات بیاد
من :باشع
یوری:دلم تنگ میشه خانم کوچولوی هفت ساله .
اینو که گفت داشت گریه می کرد .منم گریه می کردم .قهرمانم با گریه از پیشم رفت.
من:یورییییییییی .یوریییییی زود برگرد
من:مطمعنی
یوری :اره
یوری رفت سمت کمدش .ویه بسته کادو پیچ شده دراورد.
من: این چیه
یوری:کادوته .تولدت هفت سالگیت مبارک
من:وای مرسی
یوری :بگیر بازش کن
گرفتم بازش کردم .یه گردنبند خوشمل
یوری:بزار گردنت
خواستم بزارم گردنم.که یوری گفت:دلم تنگ میشه
با تعجب گردنبندو گزاشتم گردنم خواستم برم پیشش .که یهو انگار توی گودال تاریک پرت شدم
وقتی غذارو خوردیم .خواستم برم ظرفهارو بشورم.که یوری گفت :خودم می شورم تو دستت درد می کنه
من:میگم اگه توی قهرمان از توی ذهنم اومدی
یوری: خوب
من:پس من باید تورو خوب بشناسم
یوری :خخ نه نه اشتباه نکن تمیشناسی
من:تو قرار بود منو برگردونی
یوری :خوب که چی
من:ولی تو از اولم می دونستی خوته ای در کار نیست
یوری :خوب
من :خوب په من این جا چکار می کنم
یوری:چون من می گم این جا باش
من :ده چرا حرف ،حرف تو
یوری:ببین تو به من اعتماد داری چون ساخته ذهنتم . تو از گذشته خوشت نمیاد .خیل خوب یوری بهت قول میده برت گردونه