قسمت چهارده رمان رویای سیاه دختر کوچولو
من :خحخخخح
یوری:به چی می خندی ؟
من:یعنی تو واقعا همون قهرمانی هستی که من تو ذهنم ساختم
یوری:اره .حالا بخواب
خوابید.صبح که بیدارشدم .دیدم یوری نیست.از خونه رفتم بیرون کسی رو ندیدم.رفتم این ور اون ورو دنبالش بگردم. مردم داشتن خرید می کردند و کار می کردند.
وای باز از اون شیرینی خوشمزه ها من که پول ندارم .فهمیدم یواشکی می خورم .وقتی مرد فروشنده حواسش پرت بود .دستمو سریع بردم شیرینی رو بردارم.که دستمو یهو گرفت.
مرده :ای درد لعنتی مردم بیاین ببینین.
همه مردم جمع شدند. ترسیدیم .یکی گفت بابد به بازرس اطلاع بدیم .یکی گفت باید برده بشه .تا اینکه یکی از میان جمعیت ا مد طرفم .یوری بود .
بهم گفت :اه ابجی کوچولو .چرا این قدر شیطونی می کنی .بیا بریم خونه منتظرتند.
من :چی
یوری:هیس
مرده :اه اه تو خواهر یوری هستی .خیل خوب بیا این کلوچه رو بخور
خواستم بگیرم بخورم .که یوری با شمشیرش شیرینی رو خورد کرد.بعد پولی به مرده داد. اومد نزدیکم ترسیدم .دستمو گرفت مسل همیشه دنبال خودش برد.
رسیدیم به خونه..رفتیم داخل .وقتی نشستیم .گفت :بلند شو حق نداری بشینی
من:واسه چی
یوری :چون بدون اجازه من از خونه اومدی بیرون. ...از همه مهم تر دزدی کردی
از کمدش چوپی بررگی در اورد .دستمو گرفت .چند ضربه محکم زد توی دستم .
من:ای ول کن دستمو ای ببخشید تروخدا
دستمو ول کرد .رفت سراغ غذا تا چیزی درست کند .من هم نشستم به گوشه بغض کردم......
یوری:بیا غذاتو بخور
بوری:خیل خوب خودم می خورم .اومممممم
من:خیل خوب می خورم
بوری :ههههه بخور
[ بازدید : 575 ] [ امتیاز : 3 ] [ امتیاز شما : ]