نقاش های کودکی
به دلیل مهمی که نمی گم موشتن رمان نقاشی های کودکی کنسل شد دیگه در این حا رمانی با این نام نوشته نمی شود
[ بازدید : 369 ] [ امتیاز : 3 ] [ امتیاز شما : ]
*** رمان می خوای بیا تو..ღღღ
به دلیل مهمی که نمی گم موشتن رمان نقاشی های کودکی کنسل شد دیگه در این حا رمانی با این نام نوشته نمی شود
ملکه حاضر شد باهم رفتیم طرف باغ. واقعا خیلی قشنگ بود .از بوی گال های یاس ادم مست می شد .باد با موهام بازی می کرد .ملکه به نگهبانا دستور داد دورباشند از ما.و با هم چانوشبدیم.من گفتم برم یکم باد بخوره به کلم. اون هم گفت :زود برگرد
رفتم به چوپ وردااشتم .نفرت زیاد باعث شده بود کور شم و عواقب این کارو نبینم .ملکه داشت چایی می خورد. یواش رفتم پشتش. و چوپو اوردم بالا.
وزدم تو سرش .اونم یه دفعه افتاد زمین .وخون بود که از سرش جاری می شد. منم دویدم تا دورشم از محل حادثه رفتم و رفتم .تا تونستم دویدم رسیدم
به جابی که مردم زندگی می کردن. رفتم بینشون .و با دقت به کاراشون نگاه می کردم. اونا ام عجیب به من زل می زدند. یهو یکی دست گذاشت رو شونم برگشتم دیدم. یه پسر جونییه البته از من بزرگتر.
سرشو کج کرد و گفت:اه خوشگله از این ورا؟
من: چی
پسره خندید دستمو گرفت و کشوند طرف خودش .ترسیدم دوتا دستامو گرفت و یکی از رفیقاش وستمو بست.
جیغ زدم کمک خواستم اما مردم فقط نگاه می کردند. گریم گرفت.
پسره:اه گریه نکن تو به قیمت خوبی به فروش میری
رفیقش: دختر خوبی باش ساکت شو
پسره به زانو هام فشار اورد مجبورم کرد بشینم روی زمین پاهمو گرفت و بست .مردمم هم نگاه می کردند.
بعد هم اندام روی اسبی و باز منو محکمبست به اسب .اسبم به دنبال خودش کشید .وعضیت بدی داشتم .وارونه بودن سخته.
سلام این تقلید از دوستمه اسمش نجوا است نه که بخوام قصد بدی داشته باشم اما ایده ای خوبه از کدوم شخصیت رمانم خوشتون میاد گر چه رمانتمو دوست ندارین
کم کم خسته شدم خوابیدم .و خواب عجیبی دیدم.برادرمو دیدم داشت می دوید توی یه جای تاریک داشت می دوید و فرار می کرد .
اما از چی نمی دونم .تو خواب داد زدم جی هی .جی هی.
ویک دفعه از خواب بیدار شدم دویدم رفتم ازا تاق بیرون. حتی سربازا چون شوکه شدن نتونستن منو بگیرن .اما دنبالم میکردن.
این جا چون یه دختر شونزده ساله هستم بیشتر می تونستم بدوم.رفتم سمت اقامت گاه ملکه.خدمت کارای ملکه خواستن جلو مو بگیرن .
اما من داد زدم : ملکه صبر کنین ملکه من ببا شما کاردارم .ملکه ولم کنین اه.
نگهبانا رسیدن ومنو گرفتن تا برگردونن.اما من دادزدم .ملکه ملکه.
ملکه یهو ازاقامتگاهش میاد بیرون .و میگه ولش کنین.
نگهبان: اما ملکه
ملکه : سر پیچی می کنی ؟
نگهبان : منو عفو کنید
ملکه دستمو میگیره می بره داخل .روی صندلی میشینه و به من میگه بنشین.چقدر اقامتگاه ملکه قشنگ بود.
من هم میشینم.
ملکه : خب با من چکار داشتی ؟
من :ملکه من دیدم باغی که نزدیک قصر داره گل های زیبایی در اورده.(یه لبخندم چاشنیش کردم)اما من تنهایی نمی تونم برم .
ولی شما که با من بیاید جلو مو نمی گیرن.
ملکه : اه گل من هم دوست دارم
اخی اگه باهام بیاد می تونم همونجا توی باغ بکشمش کارشو میسازم .ههههه
گذاشت چشامو باز کنم .دستمو گرفت و به دنبال خودش کشید همین طور پشت سرش میرفتم. ولی یهو دستمو کشیدم خواستم برم دنبال اون ماشین اتش نشانی.که دوتا دستامو گرفت با طنابی که همراش داشت دستام بست و اون سر طناب رو به کمر خودش وصل کرد.فکر کنم نامرعی هستیم که کسی کمکم
نمی کرد بردم به یه پارکی همون طرفا .ومن تمام راه گریه می کردمو می گفتم : مامان ....بابا .....اوپاااااااااا کمک.
توی پارک دستشو گذاشت روی قلبش .و یهو غیب شدیم بردم قصر .توی همون باغ .و من اونجا دوباره شونزده ساله شدم و بعد متو برد توی اقامتگاه قبلی
و اون جا برام نگهبان گذاشت دستامو باز کرد. و رفت .نزدیک دویاعت گریه کردم. خدمتکارم سوریا تمام مدت سعی داشت ارومم کنه.ولی نتونست.
درد بی پدر و مادر بودن خیلی سخته .
تا این جا خوندبن نظر بدین
هر چند بهم نظر ندادین
ولی من الکی خوشم بلا خره نظر میدین
اگه ندین مثل این عکس بالا ناراحت میشم
یه نظر بدین دلم خوش باشه خیلی نامردین
منم گفتم ها؟
گفت :نقاشیتو بکش.خواستم بکشم اما همش نقاشیم خراب می شد.موقع رفتن به خونهتو راه فکر می کردم که نکنه دوباره برادرمو و پدرمو و مادرمو از دست بدم.
رسیدم در زدم مادرم درو باز کرد .کمکم لباس راحتی بپوشم.وبعد برام غذا گذاشت.منم خوردم بعد رفتم رو مبل دراز کشیدم وکارتون دیدم.
با خودم می گفتم دیدن اون فقط خیال بوده.هماون جا توی مبل خوابم میبره. وقتی بیدار میشم میبینم روی مبلم .با خودم میگم لابد برای این که بد خواب نشم .
بیدارم نکردن.صورتمو می شورم.ویه لیوان اب می خورم
یهو تلفن خونه زنگ می خوره.گوشی رو برمیدارم می گم: الو شما؟
صدا :بیا بیرون از خونه وگرنه پدر مادرت و برادرت کشته میشن.
ترسیدم مجبور شدم گوش کنم .البته چون من بچم زود گول می خورم.وقتی از در خونه رفتم بیرون .یهو خود به خودی خانمون اتیش گرفت.
جیغ کشیدم .گریه کردم مامان بابا .خواستم برم تو اتیش تا نجاتشون بدم. اما یکی دستمو گرفت.نگاش کردم .دون سونگ در بزرگی بود.
اخه من اگر برگردم همون جا دوباره بزرگ میشم.اون قدر داد زدم مردم رفتن کمک.اتیش نشانی اومد.
و فقط از اون جا جسد های سوخته درا ورد.داشتم می دیدم. که دونسونگ جلوی چشمامو گرفت.تا وقتی که اتیش نشانی بره چشمامو بست.