سلام ببخشید نبودم
سلام بچه ها ببخشید نتم قطع شد چند روز نبودم برای جبران تا فردا براتون دوقسمت از رمان قبلی و یه رمان جدید میزارم که باز نویسندش خودمم امیوارم خوشتون بیاد
[ بازدید : 546 ] [ امتیاز : 3 ] [ امتیاز شما : ]
*** رمان می خوای بیا تو..ღღღ
سلام بچه ها ببخشید نتم قطع شد چند روز نبودم برای جبران تا فردا براتون دوقسمت از رمان قبلی و یه رمان جدید میزارم که باز نویسندش خودمم امیوارم خوشتون بیاد
بچه ها اگه می خواین قسمت بعدم بنویسم برین برام طرفدار جمع کنین
برید ادامه مطلب بخونید داستانو راستی این قسمت کم بود برای همین شب ادامشو شاید بزارم
یهو از اینه اتاقم پرت شدم تو اتاقم نه خیلی اهسته ها با جیغ خاکستری . یهودر اتاقم باز شد من رفتم نزدیک در با ترس رفتم جلوتر که انگار منو به سمت بیرون اتاق هل داد .رفتم سمت پله ها که بیام پایین اروم که چند تا پله اومدم بیام پایین صدای جیغ اومد چند تا پله دیگه اومدم پایین صدا کل شنیدم مثل تو عروسی ها دست زدن و پایکوبی واسه چی بود به پایین پله ها رسیدم .موجوداتی مثل اشباح البته بدن انسان مانندی داشتند ولی صورتاشون عین جن ها بود دقیقا عین فیلم ترسناک دور چند نفر می چرخیدند می رقصیدند .نگاه کردم دیدم جسد پدر مادرم وسطشونه پس برادرم داد زدم اوپا اوپا یهو دیدم یه زن شبحی توی مبل نشسته داداشم هم کنارش داداشم یکم زخمی بود لباس دامادی تنش بود اون اووو اون زن عروس بود لباس عروسی داشت .وقتی اوپا جی هی رو صدا زدم با گریه صدا زدم صدای گریه منو شنیدند متوجه من شدند همه صدا ها خاموش شد منم خفه شدم.
یکی از اون شبح ها که مرد هیکل گنده بود خندید قاه قاه خندید اومد نزدیکم رفتم عقب اومد نزدیک تر رفتم قب اونم اومد جلو تا دیگه چسبیدم به دیوار.الان که ازنزدیک این شبح رو میبینم میفهمم پیرمرده فکر کنم بزرگشون اینه دستی به موهام کشید یک دفعه بیهوش شدم.
وقتی به هوش اومدم دیدم تو این باغ سرسبزم خواستم حرکت کنم نتونستم وقتی به خودم تگاه کردم دیدم دستو پام به صندلی بستن منم رو ی صندلی نشستم پشت سرمو نگاه کردم چند مرد شبح با اون پیر مرده پشت سر من هستند تازه یک پسربچه هم اون جا بود پسر دایییم بود داد زدم هیمیانگ بیا کمکم کن ولی اون دهنشو باز یه چیزی شبیه نیش مار از دهنش اومد بیرون خیلی دراز بود تا نزدیک صورتم اومد منم ساکت شدم و چشام وبستم فکر کردم الان میمیرم اما هیچی نشد چشامو باز کردم دیدم خبری نیست رومو برگردوندم اون ور که دیدم مردی در لباس سلطنتی که انگار پادشاه بود کنارم بود .دستامو باز کرد ، دیدم کنارش همون پسر ه است که لباس سلطنتی کو چولو داشت که نشانه جانشین شدن او بود بهم خندید .من اخم کردم .اون پادشاه پاهامو باز کرد من ایستادم یهو صندلیه غیب شد .اون پادشا ه وجانشینش تنها نبودند یه عالمه خدم و حشم پشت سرشون داشتند .پادشاه خندید بهم وگفت
_ به خونه خودتون خوش اومدید دخترم
اون پسر کوچولو خندید و تکرار کرد
_ توش اومدی ساهزاده
خدای من چقدر کو چولوعه فکر کنم چهار سالشه منم خندیدم
پادشاه گفت :حالا وقتشه بریم قصرو بهتون نشون بدم
من: من واسه چی این جام ؟
_ واسه اینکه همسرم ملکه نازا هستن اولین و اخرین بچه ای که به دنیا اوردن دختری بود که بدو تولد از دنیا رفت .ایشون خیلی ناراحتن منم از جادوگری کمک خواستم اونم از اشباح کمک خواست با چند کیسه طلا و نقره تو رو برام این جا اوردند ومن تو شاهزاده خانم رو پیش کش می کنم به ملکه قصر .من از همسر اولم یه پسر چهار ساله دارم به اسم دون سونگ اون قراره بعد من جانشین من بشوند .
یهو همه خدمه ها تکرار کردند دراز باشد عمر امپراطور . زنده باد امپراطور . عمرتان جاودانه.
دیگه به دروازه ای رسیدیم دروازه دوم قصر بود با هم وارد سالنی شدیم از چند سالن به سالن دیگری رفتیم تارسیدیم به دری چوبی و نصف شیشه ای .
پادشاه نگام کرد و گفت : ای اقامتگاه جدید شماست شاهزاده
_ ولی من مامانمو می خوام (با گریه)
_ این جا هم یه مادر مهربون داری (خونسرد)
_ من مامان خودم ومی خوام . وپامو کوبیدم زمین و گریه کردم
_ مادر خودت رو فراموش کن
_ اونا مادرمو کشتن فرا موش نمی کنم
_ پس درست گفتند اونا پدر و مادرتو کشتند تو اینو با چشمای خودت دیدی
_ اره دیدم که اونا مردند ( به ظاهر خونسرد)
_ پس تو باید فرا موش کنی اجازه نداری بری یعنی نمی تونی
پادشاه یه نگاهی به سربازش کرد اونم سرشو تکون دادو گفت وارد شید
چند خدمت کار زن و چند مبارز زن اومدند پیش ما و بعد پادشاه گفت: این خدمت کار ها کمک می کنند تو کارهات هر سوال داری از اون دختره سوریا می پرسی .دستشو دراز کرد سمت یکی از خدمت کار ها خیلی خوشگل بود همه خدمت کار ها لباس بنغ سفیدی داشتند.و موهاشونو بالا جمع کرده بودند.اه موهای من دستی به موهام کشیدم دیدم بلندند و تا کمرم رسیدند یعنی دوباره مثل اولش.خوش حال شدم جیغ کشیدم .سوریا گفت
_ بانوی من
_ اه ببخشید یادم رفت این جا قصره
خدمت کار ها یواشکی خندیدند
سوریا راهنمایییم کرد سمت اتاق. وتازه فصلی جدید از زندگیم شروع شد......................................
بچه ها ترو خدا نظر بدین
سلام نظر بدید تا جون بگیرم رمانو ادامه بدم دیگه
اینم قسمت دوم بچه ها تروخدا نظر بدید این همه زحمت کشیدم نوشتم
قسمت اول
هو هوی بادو صدای خش خش برگ درختان از خواب بیدارم کرد. این کلبه خیلی عجیب غریبه .من و مامانم و داداش بزرگم به همراه بابا و دایی و عمه و دختر عمه و پسر عمه و پسر دایی و شوهر عمه اومدیم به روستایی قدیمی که قبلا مادر بزرگ و پدر بزرگم این جا زندگی می کردند .همه فامیلامون به خونه گرفتند ولی مامان و بابای من یه کلبه قدیمی رو اجاره کردند .الان دوشبه که این جاییم.
شب اول که این جا بودم داشتم نصفه شبی فیلم کارتون می دیدم که یهو تلویزیون خاموش شد ،بعد چراغ خاموش شد .من تو تاریکی خوراکیمو گذاشتم رو مبل و بعد بلند شدم برم سمت چراغ چون اولین شب اقامتمون بود راه هارا بلد نبودم هیچی تاریکم بود تازه هی می خوردم به این ور اون ور .چیزی که جالب بود اینه که بعد این همه سرو صدا چرا والدینم هنوز بیدار نشدند.خب رسیدم به چراغ روشنش کردم و خواستم برم که هنوز حرکتی نکرده بودنم که یهو چراغ خاموش شد دوباره روشنش کردم دوباره خاموش شد منم دوباره روشنش کردم اخه من شش ساله بازیم گرفته بود .چراغ دوباره روشن شد اما این دفعه دست سفیدی رو دیدم چراغ رو روشن کرد .ترسیدمو جیغ کشیدم .یهو یه دختر اومد جلو دستش یه چوب بود همون بود چراغ رو روشن کرده بود با چوپ رد تو سرم .همع جا تاریک شد.