بیست و شش
سامان داد زد :چی می خوای ؟
سامیار :ستایشو
سامان :نمی دم
سامیار :تو چی از جونش می خوای ؟
سامان :جونشو هروقت تونستی سالهایی که تو زندگیم از دست دادمو برگردون ی اون وقت خواهرتو ببر.
سامیار :من می برمش
سامان :تو نمی تونی از این جا خارج بشب
سامیار :میشم
من :سامان تو به اشغالی من نمی خوام پیش تو باشم .
سامیار دستمو گرفت و گفت بلند شو .بلند شدم رفت سمت در .سامان خواست جلومونو بگیره سانیار تفنگشو در اورد و شلیک کرد .من جیغ کشیدم .
در باز شد .جیم و جند نفر ریختند تو .به سامسار نگاه کردند .سامیا ر گفت :شما گیر پلیس افتادید پس تسلیم شید
سامیار منو بر زرف حیاط درو باز کرد .دیدم پلیسا ریختند تو .سامیار طرف یه ماشین بنز سفید رفت .
بهم گفت :سوار شو
سامیار :تو چرا روسری سرت نیست هان
من :کلاه سرمه که
سامیار یه پلاستیک از صندلی جفتش برداشت پرت کرد طرفم .بعد حرکت کرد .پلاستیکو نگاه کردم دیدم .یه شال بنفشه .
کلاهو در اوردم و شالمو پوشیدم .
سامیار پیجید توی یه کوچه بعد دوبار رفت تو اتوبان بعد مستقیم رفت فرودگاه .سوار هواپیما شدیم و حرکت کردیم به یمت ایران .
اما من اینو بعد هزار تا سوال فهمیدم .
من :سامیار مدارک واقعی من دست توعه درسته
سامیار :من حتی عکس بچگیاتم دارم .می دونسام تو کدوم خونه ای .ولی چون جات خوب بود .نخواستم مزاحم شم.
سامان یه باند خلافکاری راه انداخته اومده بودم المان تو اونو دستگیر کنمو و تورو نجات بدهم
[ بازدید : 721 ] [ امتیاز : 3 ] [ امتیاز شما : ]