قسمت چهارده دختر ها از بهشت می ایند
بعدشم رفت .مردک دیوانه شده .خخخ بلند شدم رفتم طرف همون پسره گفتم : چیزیت شد ؟
گفت : نه برو برو
من : خوب بیا سر جات به اون چکار داری.؟
یهو دیدم پسره یا همون ارمان به یه چیز ی زل زده .گفتم حتما پشت سرم چیزیه .برگشتم .یا قمر بنی هاشم تو .
من : ارتین این جا چه خبرا ؟
ا رتین اومد استین پیرهنمو گرفت ودنبال خودش کشوند.(اخه پیرهنم بلند بود)هرچی خواستم دستمو بکشم نشد .
من : ولم کننن خو
گفت : هیس
جلوی راهمون اریا بود .همین طور به من و استینم وارتین نگاه می کرد.
من : صبرکن ببینم مگه تو سرمیز نبودی ؟
اریا : نه ام چیزه
ارتین : برو کنار
اریا : کجا می بریش ؟
سوگند اومد یهو پشتمون و گفت : اریا داداشی بیا کارت دارم.
اریا رفت با سوگند .من مزل زدم به ارتین وگفتم : داداششه؟
گفت : اره .من میگم اون جا کسی نشینه بعد تو میگی بیاد بشینه
من : اخه به تو چه ؟
ارتین استینمو ول کرد ورفت .خخخ به جهنم دلیلی نداشت که دخالت کنه .خب حالا که کسی نیست میرم همون جایی که قصر ملکه است .هم هراه رو دویدم تا به اون جا برسم .
دیدم بازم جمعیت جمعن .ازلابه لاشون رد شدم رفتم جلو و یه چیز ی دیدم که فکرنکنمبه ذهنتون بخوره.خودشه رامینه داداشم .
رفتم جلو بغلش کردم .اونم تا منو دید تعجب کرد ولی چون صورتمو دید شناخت اخه صورتم زیاد شبیه موش نبود.
رامین : دیگه خود خانوم موشه شدی
من : داداشی
ملکه : جداشون کنید ددددددددددددددددددددد
جدامون کردند. باز اون میز وبرگه هارو اوردند.هریک از خرگوشا یکی از دستام و گرفته بودند.رامین یکی از برگه هارو برداشت و یکی از خر گوشا خوند .
خرگوش : پرنسس
اون لیوان رو اوردند و مردم پچ پچ می کردند که خوشبه حالش و اینا..................... .واون دارو رو به خوردش دادند ویهو دودی صورتی دور تادور داداشمو گرفت .خواستم برم طرفش جلومو گرفتند .
کم کم دود رفت ورامین رو دیدم با لباس رسمی یه پرنسس والبته مد بالا .موهاش به طرز خیلی خوشگلی قشنگ تر شده بود.یه شمشیرم دادند دستش .
مجبورش کردند زانوبزنه وبگه .
رامین : سپاسگزارم ملکه
بعد همه مردم بهش احترام گذاشتن .منم یهو ول کردند خوردم زمین .یکی داشت کمکم می کرد بلند شم دیدم ارتینه واون ورم اریا داشت نگام می کرد .یهو رامین نگامون کرد وبعدبدو اومد یه مشت زد تو صورت ارتین .
یکیم ت وصورت اریا .
من : داداش ولشون کن اونا ...
رامین اومد طرفمو یکی زد توصورتم .
رامین : خفه شو
من با گریه گفتم : داداش
ارتین که یه دستش روی چشمش بود گفت : داداش !
اریا هم پیش سوگند بود گفت :ههههه
سوگند : دیونه شدی کتک خوردی می خندی
ملکه : این جا چه خبره ؟
رامین : اینا به خواهرم چپنگاه کردند .
ملکه : رکسا نا خواهرته؟
رامین : بله
خرگوشا اومدند طرفمو لباسامو تمیز کردند بردنم طرف رامین .ملکه :خب پس اگه این طوره باید بزاریم این خانوم به همین شکلی که هست کنار برادرش توی قصر زندگی کنه هیچ کاره است ولی دیگه مثل بقیه کار نمی کنه.
رامین : ملکه ما نمی تونیم برگر دیم ؟
ملکه : هه برگردین عمرا
[ بازدید : 557 ] [ امتیاز : 3 ] [ امتیاز شما : ]