قسمت پنج ماهان کیه
شب بود رفتم توی حیاط . نیمه شب بود ومن از کنجکاوی را جب مطلب روی کاغذ خوابم نبرده بود. البته شاید همش دروغ بود.
ماهان که بعد از کلاس گرفت خوابید .دستشویی داشتم رفتم سمت دست شویی که یهو یه نفر اومد جلوم.ترسیدم اما جیغ نکشیدم.
اونی که جلوم بود فقط نگاه می کرد انگار بلد نبود حرف بزنه اما من به خودم اومدم و گفتم :شما ؟
گفت : من سامانم اومد یه رازی رو بهت بگم .
من : چه رازی ؟
سامان : امم چیزه فقط بدون برادرت خیلی دوست داره.
من : معلومه که دوسم داره چون داداشمه
سامان :نه اون نه اون برادرت نیست
من : تو از کجا می دونی که من بچه این خانواده نیستم.
_ من همچین حرفی نزدم
من : پس چی ؟
یه صدای اشنا گفت : به خدا هیچی اومدم بگم باز بی خواب شدی اومدی حیاط؟
برگشتم دیدم اون ورتر ماهان وایساده با نیش باز.پس اون حرف هارو ماهان زده .برگشتم طرف سامان که دیدم نیستش.
ماهان اومد کنارم سرشو اورد جلو و گفت :دنبال چی می گردی؟
من : من ؟ دنبال هیچی ؟
ماهان :ای شیطون
من :وا
ماهی :من که می دونم باز خواب بد دیدی اومدی بیرون حالا فیلم بازی می کنی که اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده.
من: ماهان ول کن اصلا حوله ندارم.
یهو ماهان زد زیر خنده.بهش گفتم : یهو چت شد.؟
ماهان :به جای حوصله گفتی حوله اهه هههه
من :ده تو هم فقط از من سوتی بگیر
ماهان (با صدای زنونه ) واه مثل اقدس خانوم حرف میزنی واه ایش .
من : ماهان
ماهی : بله
من : برو گم شو
ماهان :باشه چشم
دیدم رفت سمت در حیاط درو باز کرد بهش گفتم :کجا ؟
ماهان : برم گم شم مگه خودت نگفتی
من :بیا ببینم ماهان ازیت نکن.
ماهان : درو می بندم و میام پیشت پیشی
من : خودتی
[ بازدید : 472 ] [ امتیاز : 3 ] [ امتیاز شما : ]