قسمت یازده ماهان کیه ..
انگار یکی زد تو صورتم و بهوش اومدم .چشمامو اروم باز کردم .دیدم همه دورم جمع شدن.یهو رکسانا همه رو زد کنار تا من نفس بکشم..
کم کم حالم جا اومد ماهان بهم یه چیز گرم داد تا بخورم .اخیش .سامان خواست کافشنشو در بیاره بده به من.ماهان زود تر در اورد داد به من.
سامان رفت یه گوشه نشست .رفیق های ماهان هم رفتند ماهان هم بردند اون ور.با نگاهم با غم توی چشام نمی دونستم چکار کنم.نمی دونستم حرف کی رو باور کنم.
اگه سامان راست میگه پس چه بابای بی معرفتی داشتم.اگه دروغه پس چرا من حس می کنم اون از خونمه.چشاش با ادم حرف میزد.
رکسانا نشست کنارم و دستم رو گرفت.دیدم سامان و ماهان با هم اومدند سمتمون .رفیق هاشون پشت سرشون فرشته هم اومد از بینشون وقشنگ نشست
کنارم .سامان یه ورقه دستش بود .داد دست ماهان .ماهان یه نگاهی به سامان کردسامان هم سرشو انداخت پایین.ماهان اومد کنارم نمی دونم جرا
ماهان دیگه ماهان نبود اون حسی که قبلا تو نگاهش می دیدم الان نیست .می خواستم بگم ماهی اون لبخند شیطونت کو.
برگه رو داد دستم .نگاه برگه کردم انگار قرارداد سرپرستی بچه از راه قانونی بود.یعنی مال کیه .دیدم روش نوشته ستایش.وای این مال منه.
نگاه رکسانا کردم دیدم اشک از جشماش اومد پایین .فرشته سرش پایین بود .ماهان یه لبخند زورکی زد و با بغض گفت:خوب.. .چکار کنم .....
دیگه خواهر کوچولو ندارم (اشکش در اومد)هه دیگه کسی نیست ازش ابنبات بگیرم .
من برگشتم گفتم :یعنی چی مگه چی شده
رکسی خواست ارومم کنه کفت:تو باید برگردی پیش خانواده اصلیت.ببین مجبور نیستیا
من :من دوست دارم پیش مامان بابای خودم باشم پیش ماهان (با گریه )
سامان گفت:ببین مامان و بابای واقعیت یکی دیگن.
من :من نمی خوام با تو بیام فهمیدی
سامان :ببین رو اعصابم راه نرو حالیته
ماهان:میگم تو احیانا لات نیستی
سامان :چطور مگه
ماهان :گفتم اگه مرام لاتی داری بفهم نفهم تو خیابون سر خواهرت داد نزن.
رکسی بلندم کرد و منم قدرت نداشتم جلوشو بگیرم و باش نرم دیدم داره می برم به سمت ماشین .فکر کردم طوار ماشین ماهان میشم اما سوار مزدام کرد
ماشین سامان .وای نه چرا پیاده نشدم و فرار نکردم .چرا داد نزدم .پس چرا ماهان نمیاد منو از این جا ببره جرا من تنها شدم .یهو در ماشین سمت جلو باز شد من عقب نشسته بودم.
سامان سوار شد و درارو قفل کرد و بعدم حرکت کرد.خدایا بدبخت شدم چی در انتظارم بود نمی دونستم.
سامان تو راه حرف زد و گفت :خوبی؟
بزور حرف زدم و گفتم :نه تا وقتی پیش تو ام
سامان :پس خوبی که زبونت درازه
من:چرا ماهان تنهام گذاشت؟
سامان:اگه اونا نزارن پیش ما برگردی من می تونم شکایت کنم که خواهرمو از مون گرفتن
من:ولی بابات خودش منو فروخت
سامان:نه دیگه بابا زنده نیست .تازه بابای تو هم هست. بعدشم بابای ماهان هم خودش تو این جرم سهیمه
من:ماهان رو دیگه نمی بینم
سامان :دیگع نشنوم اسم یه پسر غریبه بیاد تو زبونت
من:غریبه کدومه
سامان :ستایش باسد بفهمی دیگه همه اون خانواده غریبن .اصلا بزار بهت بگم که ماهان همه چی رو می دوتسته پس چرا دوست نداشت تو با من رو برو شی
من:نه دروغه
سامان راسته
بغضی تو گلوم گیر کرده بود که باز شد.داشتم تمام دق و دلی هامو با اشک بیرون میریختم
[ بازدید : 521 ] [ امتیاز : 3 ] [ امتیاز شما : ]