رمان من خودم نیستم قسمت اول
خیلی وقت بود منتظر این روز بودم .چه روزی ؟ اینکه بیام کره زندگی کنم .امروز بلاخره آرزوم محقق شد الان تووفرودگاه سئول هستم .این قدر خوشحالم که اشک تو چشام جمع شده .واین قدر پر استرس که به هر طرف میرم راه خروجو پیدا نمی کنم .وقتی به راهرو جلوی در خروجی رسیدم یهو صدای جیغ مردم بلند شد ،نگاه کردم ببینم چه خبره که دیدم بله این گروه توایس . چیه این قدر خوش شانس نیستم که بی تی اس رووهمین اول کار ببینم که .از اونجا خارج شدم و منتظر یک تاکسی موندم . سوار تاکسی شدم و به سمت هتل رفتم .
شماره اتاق رو بهم گفتن و اومدم بالا که بله یه عالمه اتاق اینجا بود.و بلاخره یادم رفتم اتاقم شماره چند بود .یه گوشه وایساده بودم تا یادم بیاد .اخه نمی تونم برم پایین بگم شماره اتاق یادم رفته که .یکدفعع همون دری که بهش تکیه داده بودم باز شد و پرت شدم جلو .یه دختر خارجی اومد بیرون و گفت: چیشده ؟
یعنی واقعا نفهمید کمرم داغون شد ؟ من : چیزی نیس کمرم خورد به در شما .
دختر خارجیه که اصلا با این تیکه اشنا نبود گفت: مراقب باش
بعدم رفت سمت پله ها .نمی تونستم تا صبح پشت در باشم که اومدم پایین و به صاحب هتل گفتم که چیشده این دفعه خودش هم باهام اومد بالا و در اتاق رو باز کرد تا خنگ بازی من دوباره گل نکرده .همه وسایلمو چیدم تو اتاق و پریدم رو تخت تا استراحت کنم .همون موقع احساس لرزش چیزی رو زیر کمرم کردم .با جیغ خفه ای خودمو کشیدم کنار .گفتم شاید مازمولکی چیزی باشه.یهو دیدم بله یه تلفن همراهه . وردش داشتم و یک نفر یه اسم جاسوس داره زنگ می زنه . گوشی رو جواب دادم تا بهش بگم صاحب گوشی الان اینجا نیست .
من : الو
جاسوس: هی ببین من الان تو موقعیت خوبی نیسم ولی شنبدم پسرا امروز میرن خیابان .. برا فیلمبرداری
من: کدوم پسرا ؟
بوق بوق بوق
وا په چرا قطع کرد .شاید بهتره برم اونجا و صاحب تلفن هم پیدا بشه .یه پیام اومد بازش کردم . هی بی بی ساعت 4 منتظرتم بیا و پسرا رو ببین.
وا نیم ساعت دیگع 4 که .بدو زود بلند شدم حاضر شدم .موهامو ساده بالا بستن و یه مانتو کاربنی پوشیدم و یه شال سفید و یه شلوار جین . با تاکسی خودمو رسوندم اونجا انگار تهدادی از مردم خبر داشتن همونجور داشتم میرفتم سمت بقیه که یکی دستمو کشید .با تعجب نگاش کردم که دیدم یه پسر کره ای با موهای قهوه ای که چتری هاش جلویچشمشو گرفته بود .با سویشرت سفیدش و شلوار لی تنش بود .
من : هی داری چیکار میکنی
پسره :یااااااا مگه نمی خوای پسرا رو ببینی عجله کن
من: خب دستم رو ول کن .اصلا این پسرا کین
پسره دستم رو ول کرد گفت : یااا نگو که نمی دونی بی تی اس اینجا فیلمبرداری داره ؟
من: نه
پسره : پس چرا اینجایی
من که جوابی نداشتم بدم سکوت کردم .پسره یهو اومد کنارم وایساد و گفت گوشی
من با تمام تعجبی که میشد گفتم : هان ؟
پسره : ایگو میگم گوشی
گوشی که مال خودم نبود رو دادم بهش .بازش کرد ووپیامی که فرستاده بود رو نشونم داد گفت : این چیه .؟ چرا میخوای وانمود کنی دیگه دوسشون نداری ؟
من : من ؟
پسره : نه پس من
من: غلط بکنم دوسشون نداشته باشم من یه ارمی هستم ها
پسره خندید :آیگو نگاش کن شوگاه هنوز منتظره برگردی .چرا اینو انکار می کنی ؟
من با شوک نگاش کردم و گفتم : کییی ؟
همون موقع یه ماشین وسط جمعیت اومد و جیغ مردم و حمله به سمتشون . بهشون نگاه کردم بعد دوباره به پسره .جاسوس یه لبخند اطمینان امیزی زد که نه چندان ولی یکم دلم گرمم کرد هیچ مشکلی نیست .رفتم اروم اروم به سمت جمعیت یهو کل جمععیت یه راهی باز کردن بادیگاردا همراه بی تی اس اومدن جلو من وسط بودم و فقط نگاشون می کردم تا خواستم عقب بکشم خودمو یکی به سمت جلو هولم داد و یک قدمی اونا بودم . پسرا با تعجب نگام کردن و یکی رفتن کنار و شوگا که تا اون متوجه نشده بودم پیاده نشده بود اومد بیرون اومد وقتی نگاهش بهم افتاد با تعجب نگام کرد . منم هنگگگگگگ یهو به خودم اومدم و دفترچه همیشه همرام رو دراوردم و گفتم : میشه بهم امضا بدید .من تازه از ایران اومدم .
جین پوزخند زد و گفت : تازه
جونکوک دستشوگزاشت رو شونه شوکا و یه ضربه زد و رفت جلو بقیه پسرا هم دنبالش بادیگاردا اسکورتش می کردند و جیغ مردم و دیودن دنبالشون .شوگا یه نگاهی بهم کرد سرشو برا یکی از بادیگار دا تکون داد و رفت دنبال بقیه اون دوتا بادیگارد باقی مونده دوطرفم وایسادند و گفتن : یوجا لطفا حرکت کنید (یوجا به معنی دختر و نامجا یعنی پسر ) از اونجایی که وقتی می ترسم مطیع میشم به حرفشون گوش دادم و دنبالشون رفتم.همه وارد یه ساختمون شدیم و پسرا سمت چپ رفتند من همراه بادیگارد ها به طبقه بالا .مردم هم پشت دربسته بیرون وایساده بودند .رفتیم بالا یه سالن بزرگی بود که دوتا راهرو داشت سمت راست یه چند میز بود که یه خانوم واقایی پشتش کار می کردند .سمت چپ یه راهرو دیگه که چند تا اتاق داشت .در اولی نه دومی
ادامه قسمت اول
رو باز کرد و گفت :بفر مایید
وارد شدم و درو پشت سرم بستند وقتی اتاق رو دقیق نگاه کردم دیدم اتاق گریم بود .روی یک صندلی نشستم .نمی دونم چرا ولی حس می کردم نمی تونم فرار کنم.
نیم ساعت تو اتاق بودم که در باز شد و پسرا اومدن تو منم زهرم ریخت یهو بلند شدم .جونک کوک با خنده گفت :شوگا فکرشو می کردی ؟
شوگا یه نیشخندی زد و گفت : همیشه منتظر این لحضه بودم .
من : دارید راجب چی حرف می زنید؟
جین اومد جلو و روبروم گفت : از دستت حسابی عصبانیه جات بودم در می رفتم .
اب دهنمو قورت دادم و اروم یه قدم به سمت چپ وبعد مستقیم رفتم پسرا رفتن کنار جز شوگاه که از کنارش رد شدم و خواستم به سمت خروج برم که شوگاه گفت : خیلی دلت میخواد بمیری ؟
من با تمام قوام و با بغض گفتم : نه
جیهوپ اومد سمتم و دستمو گرفت و گفت : شوکا بزارش برا بعد .
شوگا باعصبانیت گفت : چرا تو کارم دخالت میکنید ؟
جیمین و جونکوک رفتن سمتش ارومش کنن جیهوپ منو به سمت بیرون اتاق برد و رفتیم طبقه پایین .بی هیچ حرفی باش راه رفتم در ورودی ساختمان رو باز کرد و گفت : باید بری .باهات تماس می گیرم .
فکر کنم دلم بخواد دوباره بیام اینجا ولی لبخند نامطمعنی زدم و رفتم بیرون .
از ساختمان که رفتم بیرون احساس کردم استرسم بیشتر شده .چراشو نپرس نمی دونم .یهو همون جاسوس رو دیدم که به طرف من دوید .کنارم که ایستاد ،لبخند زد و گفت : چیشد حرف زدید ؟
خیره نگاش کردم و گفتم : شما میگید من قبلا با شوگا قضیه ای داشتم ؟
جاسوس با تعجب نگام کرد و گفت : اره ولی ..
من: ولی چی ؟
جاسوس به چشام نگاه کرد و گفت : ولی تا قبل اون اتفاق.
من با تعجب گفتم : کدوم اتفاق ؟
جاسوس گفت : واقعا انگار سرت به جایی خورده تو این مدت .
من که کاملا جا خورد بودم گفتم :اخه من که اولین باره شما رو میبینم
جاسوس لبخند زد و گفت : بیا برو تو گالری گوشیت.
گوشی رو به طرفم گرفت . مردد گوشی رو گرفتم و رفتم تو گالری .یه عالمه عکس بود یکی یکی نگاشون کردم .اولی با جاسوس بودم و اون با دستاش بالای سرم شاخ گزاشته بود من با لیخند به دوربین نگاه کردم .دومی من و جیمین و شوگا بودیم من و شوگا دستامو تو دست هم بود جیمین دستاشو دور گردنمون انداخته بود .بقیه رو نگاه کردم و به تته پته گفتم : ای ییی ای....ن که ... منم
جاسوس یع جوری نگاهم کرد وگفت : آیگو این قدر خنگ بودی و ننی دونستم .
من:اسم این دختره چیه ؟
جاسوس که حسابی از دستن کفری شده بود گفت : نانا هر چی هیچی نمی گم دیگه کفرم رو در نیار نکنه تصادف کردی واقعا ؟
من که خودمم طاقتم تموم شده بود گفتم : اخه من نانا نیستم.
صدای زنگ گوشی بلند شد .اول به گوشی دستم نگاه کردم که دیدم این نیس .جاسوس گوشی خودش رو برداشت و گفت :گون هی صحبت می کنه .نه اومانی داریم میایم .نگران نباش اون جاش خوبه . نهه نانا رو به موقع میارم خونه .
گوشی رو قطع کرد و دستمو گرفت و گفت : بدو باید بریم .
سریع یه تاکسی گرفت و سوار شدیم ؟
من : گون هی
گون هی با تعجب نگام کرد و گفت :بله
من با ذوق انگار یه معمایی رو کشف کردم گفتم : اسمت اینه
گون هی خندید و گفت : کیوت
من: تو رو از کجا میشناسم .؟ یعنی بین من و تو چه داستانی هست ؟
گون هی خندید و گفت : اوپا
من با گیجی گفتم : چی ؟
گون هی با لبخندفت : اوپا تم
من:منظورت اوپای واقعیه ؟
گون هی گفت : اومم
اخه چطور ممکنه من که ایرانیم .همین رو ازش پرسیدم که گفت : منم هستم
من با تعجب گفتم : یااااا منو مسخره نکن.
گون هی متعجب گفت : اما من جدیم .
من با عصبانیت : این دیوونگیه .تو قیافه شبیه کره ای ها داری و همین طور اسم اونا رو .
گون هی پوزخندی زد و گفت : نه واقعا یه جات اسیب دیده . من اوپای ناتنی تو هستم .
من: ناتنی ؟
گون هی با لبخند گفت : ببین برام مضحکه از اول بگم ولی پدربزرگ تو سال ها پیش به کره برا تجارت سفر میکنه و در سن سی سالگی با مادر مادر من ازدواج می کنه فرزند اونا که پدر من وپدر ناتنی توعه با مادرت که یه ایرانیه ازدواج می کنه ولی پدرم یه ازدواج ناموفقی هم داشته قبلا از مادر م طلاق میگیره و مادر تو منو بزرگ میکنه .
با تعجب گفتم : ولی من یه خانواده دیگه تو ایران دارم .
گون هی عصبی میگه : فقط ببند .نمی خوام این چرت و پرت ها رو بشنوم .
خیلی بهم برخورد و دیگع هیچ حرفی نزدم
[ بازدید : 555 ] [ امتیاز : 3 ] [ امتیاز شما : ]