قسمت دوم رمان من خودم نیستم
تاکسی ایستاد و پول راننده رو داد .من هم پیاده شدم روبروی یه در سفید رنگ ایستاد و در رو با کلید باز کرد و منتظر موند .فهمیدم منظره من اول برم رفتم داخل و گون هی هم پشت سرم اومد داخل و درو بست. حیاط کوچیکی داشت ولی تو همون محوطه کوچیک گل های قرمز خوشگلی کاشته بودند.
از حیاط رد شدیم و وارد سالن خونه شدیم. گون هی تا پشت من وارد شد داد زد :اوماااا بیا ببین کی اومده .
هیچ صدایی شنیده نشد .دوباره گفت : اومانییی نانا اینجاست .نمی خوای ببینیش؟
صدایی شنیده نشد و گون هی بهم گفت رو مبل بشین تا بیام .نشستم رو مبل و تو فکر رفتم .اخ خدایی من چقدر اسکلم کافی بود فقط گوشی رو به صاحب هتل میدادم تا صاحبش پیداشه و این همه دردسر نمی کشیدم .وای خدا مخم داره میپوکه بی تی اس منو از کجا میشناسن ؟ اگه من یه رگم کره ایه پس چرا تو ایران زندگی می کردم .شاید دارم خواب میبینم .بزار نشگون بگیرم از خودم .اخخ نه خواب نیست .
گون هی : باید به دکتر نشونت بدم .
با تعجب نگاهش کردم ووگفتم : من خوبم .فقط باز بلند فکر کردم
گون هی خندید و گفت : کار همیشته .مثل اینکه اوما نیستش و رفته تا برای پدر بزرگ و مادر بزرگ مراسم بگیره .
من : جان ؟ کار همیشمم ؟
گون هی : اتاق سمت راستی مال منه و اتاق سمت چپی مال تو .کاری داشتی صدام کن .برم یکم استراحت کنم.
سرمو به نشونه موافقت تکون دادم و اون رفت داخل اتاق و درو بست .پنج دقیقه صبر کردم تا مطمعن شم از اتاق بیرون نمیاد .اروم بلند شدم و به سمت حیاط رفتم .لعنتی این دره که سالم بوو حالا تا خواستم یواشکی برم بیرون جیر جیر می کنه .رفتم بیرون و درو بستم از حیاط عبور کردم و نگاهی به پشت سرم کردم و رفتم بیرون درو بستم .اخیش آزادی .دو قدم بیشتر جلو نرفتم که گوشیم زنگ خورد .عه این که اون گوشیست نه گوشی من که ؟ جواب دادم و گفتم : ببخشید ؟
-هی نانا .
من : هی .شما ؟
- داری شوخی می کنی ؟
من: ابدا
- من وی هستم .چطور می تونی شماره من رو نداشته باشی
اوه.هولی شت .این ویه .ومن نشناختمش .وای خدا .
من: سوری وی .من ..
وی: تو چی ؟
من: من ..خب ..... گوشیم فرمت شده میدونی ؟
صدای خنده وی روحم رو نوازش کرد .می تونید بفهمید از پشتتلفن صدای خندیدنشون هم هدیه خداونده .
وی: اوکی .نانا شوگا خیلی عصبانیه .
من با ترس : هنوزم؟
وی: نگران نباش اوپا برات همه چی رو درست می کنه .
من با قدردانی گفتم : ممنون وی
وی باز خندید و گفت :منظورم هیونگ جیمین بود اون برات همه چی رو درست می کنه .
من : هی منو سرکار گزاشتین ؟
وی: انیو (به معنی نه ) من جدی گفتم
سکوت کردم که گفت : من دیگه باید برم سی یو سون (به زودی میبینمت)
اغراق نکردم اگه بگم قلبم هنوز در حال تپشه .ولی من باید میرفتم .نه باید بمونم اینجوری بی تی اس تزدیکمن حتی شمارمو دارن .ولی نه من که نانا نیستم اونا نانا رو می خوان .ای خدا چیکار کنم .از رو کلافگی همون جا روی زانوهام نشستم .
یهو در خونه باز شد .من که میدونستم حتما گون هیع که فهمیده خونه نیستم دوپا داشتم بقیشم غرض کردم و شروع کردم دویدن
گون هی : هی نانا وایسا
من هم از ترس اینکه بهم برسه توهم میزدم گرفتم و هی جیغ میزدم.
گون هی : یاااا کدوم جهنمی می خوای بری ؟
سریع یه تاکسی گرفتم ووسوار شدم .دیدم وسط راه ایستاد و گوشیش ک دراورد و زنگ زد .ولی من دیگه از اونجا دور شده بودم .
فلش بک بریم سر بزنیم به گون هی
گون هی که فکر می کرد بهترین راه رو داره انجام میده زنگ زد به شوگا .یه بوق دو بوق سه بوق ووبلاخره برداشت .
گون هی: هی شوگا کجایی ؟
شوگا : فکر نمی کنی شاید الان خواب باشم ؟
گون هی نیشخندی زد و گفت : مگه نمی خوای نانارو ببینی؟
شوگا یهو خیلی بلند گفت : کجاسسسسسسست ؟
گون هی گوشی رو از گوشش دور کرد و گفت : یاااا نمی خوای که کر بشم ؟
شوگا با صدایی که کاملا عصبانیتش معلوم بود گفت : ادرسس؟
گون هی خندید و گفت : هیونگ آروم باش برات پیامک می کنم ولی به شرطی که ....
وصدای بوغ یورتمه رفت رو اعصاب گون هی
نانا
نزدیک هتل پیاده شدم و رفتم تا کلیدمو بگیرم .
نانا: کلید لطفا .
صاحب هتل : شما خوبید ؟ به نظر مشکلی پیش اومده.
و کلید رو به سمتم گرفت .من: شماره
مرد با تعجب گفت چی ؟
من با بی حالی گفتم : شماره اتاق یادم نیست .
مرد : تا اتاق راهنماییتون می کنم
من : نه لازم نیس می تونم خودم برم
مرد که مردد بود گفت : 20
دو قدم رفتم به سمت پله ها و همه چی به قشنگ ترین طریق ممکن سیاه شد
وقتی چشامو باز کردم .میدونم انتظار دارید تو بیمارستان باشم ولی توی اتاق بودم . روی تخت بودم .بیمارستان نبود ولی شبیه بیمارستان بود .یه اتاق با دیوارای سفید و تحهیزات پزشکی .لابد می پرسید چرا بیمارستان نبود چون که یه گوشه یه کند بود پر از عروسک بود .در باز شد و یه پسری اومد داخل و همراهش یه دختر دیگه بود .هردو کره ای بودند .
پسره با لبخندی گفت : ایگو این از من و تو هم سر حال تره .
دختره خندید و گفت : اسمت چیه عزیزم ؟
من هم انرژی گرفتم خواستم بگم اسمم رو که .
من : اسمم ... اوممم ... چرا یادم نمیاد .......
پسره لبخند زد و گفت : نگران نباش طبیعیه .
من که عصبی شده بودم گفتم : نه من ... م... من یهو .... بیهوش ...شد... مم
دختر اومد و یه چیزی رو به سرمم تزریق کر د.کم کم عصبانیتم فروکش کرد .
پسره : به ما گفتن تو که تصادف کردی .
من : ... ن..ه ... بی..هوش...
بعد خوابم برد.
ایندفعه که چشامو باز کردم دیدم شوگا روی صندلی کنارم نشسته .باورم نمیشد برای همین دوباره چشامو مالیدم و نگاه کردم و گفتم : منو .... تو .... پیدا کردی؟
شوگا خیلی ریلکس سرشو به نشونه تایید حرفم تکون داد .
من ترسیده گفتم : عصبانی هستی؟
شوگاه یهو از رو صندلی بلند شد که باعث شد یهو بلرزم .
شوگا : استراحت کن نانا .بعدا خیلی باهم حرف داریم .
من: چه ...حرفی
شوگا همون جور به سمت در که می رفت گفت :استراحت نانا
شوگا رفت بیرون و من تو فکر فرو رفتم .یادم می اومد که مسافرم و چه اتفاق هایی افتاد ولی اسم واقعیم یادم نمی اومد .چرا بهم میگن نانا .همون پسره که ظاهرا دکتر بود اومد تو و این دفعه زیر نظرش گرفتم موهای مشکی بلند در خدی یه طرف چشمشوگرفته بوو و چشم ها تقریبا مشکی .
پسره : خوبی ؟
من : اسمم یادم نیست.
پسره : یادت میاد بلاخره چون تصادف کردی طبیعیه.
من با تعجب گفتم :ولی من تصادف نکردم.یعنی یادم نمیاد همچین کاری کرده باشم .
پسره یه خنده شیرینی کرد وگفت :من لین دونگ هستم و خوشبختم
چرا جوری رفتار می کرد که انگار من یه احمقم .
لین دونگ : با شوگا رابطه ای داری؟
من که هنوز دلخور بودم گفتم : نه فکر نکنم
لین دونگ که انگار خیالش راحت شده باشه گفت : پس فقط باهاش تصادف کردی
من یهو شوک زده گفتم :چیییییی ... من .... او ....
لین دونگ : ان ها .شما ایشان
وبعد زد زیر خنده .ها رو اب بخندی .ایش .
یهو در باز شد و شوگا اومد داخل و چپ چپ نگام کرد و بعد رو به لین دونگ گفت : ظاهرا گفتین باید استراحت کنه.
لین دونگ دستشو رو شونه شوگا گزاشت و گفت: من دیگه میرم .
وبعد رفت بیرون و درو بست .
شوگا کفری گفت :چه غلطی می کنی ؟ مگه نگفتم استراحت کن .
من از ترس چشامو بستم .
یهو صدای درو شنیدم و فهمیدم رفته بیرون .چشامو باز کردم و خیره به در نگاه کردم
[ بازدید : 587 ] [ امتیاز : 3 ] [ امتیاز شما : ]