فصل دوم رمان من خودم نیستم قسمت هفتم
فصل دوم رمان من خودم نیستم قسمت جدید
با گریه گفتم : من بچه رو نمیخوام .
با انگشتش اشکمو پاک کرد و گفت : تو از من میخوای چیکار کنم ؟
خیلی خونسرد پرسید .شاید فکر میکرد ازش میخوام با من بمونه .با بغض گفتم :ترکم کنی .بچه هم وقتی به دنیا اومد بهش میگم باباش مرده .
به اینجای حرفم که رسید دیدم منقبض شدن رگ گردنش رو .
با بی رحم ادامه دادم و گفتم :من می تونم باز ازدواج کنم .هنوز جوونم . وقت ...
حرفم تموم نشده دست مشت شدش رو بالا برد گفتم الان میزنه تو صورتم چشامو بستم و صدای خرد شدن انگشتاشو شنیدم و لی خودم هیچی حس نکردم .چشامو اروم باز کردم و خیره به دستش که کوبیده شده بود تودیوار گفتم : هینننننن
چیکار کردی با دستت .
خواستم دستشو بگیرم دستشو کشید و گفت :فردا طلاق می گیریم .ولی بچه با من میمونه .
قبول کرد ؟ باورم نمیشه .الان باید شاد باشم ولی نیستم .
من : ولی تو هنرمندی نمی تونی بچه رو بزرگ کنی که ..
نزاشتم حرفم رو ادامه بدم و در حالی که تارموهام که رو صورتم بوو رو پشت گوشم فرستاد گفت : الان نه وقتی بچه 17 ساله شد .
با تعجب گفتم : پالگانته (امکان نداره ) چی تو فکرته سوک جین شی .
جین پوزخندی زد و به سمت در رفت و گفت : به زودی می فهمی .
..........................................................
تهیونگ هر روز یه عالمه خوراکی می اورد و میگفت دستوراته جینه . جین از من طلاق گرفت ولی با شرط و شروط که نمی دونم چطوری برنامه ریزی کرده بود که اگه به حرفش گوش نمی دادم این خونه ای که توش زندگی می کردیم از دستمون می رفت . شرط زیاد سختی نبود فقط باید تا 17 سالگی اون بچه از برنامه ریزی که اون می خواست استفاده می کردم .اون برای لحضه به لحضه برنامه ووخوراک خاصی داشت .هر هفته هم یه دکتر برای معاینه به پیش من می اومد . یک روز مثل همیشه که وی اومد خوراکی ها رو بیاره به سمتش رفتم و گفتم : اوپا چرا تو این کارا رو انجام میدی ؟ تو مگه کار نداری .
تهیونگ هم چند لحضه فکر کرد و گفت : نمی دونم راستشو بخوای . ولی سوال خوبی بود.
خندم گرفت و گفتم : خیلی بانمکی.
تهیونگ خندید و گفت : من برم امروز قراره من کوکی باهم بریم تفریح .
با لبخند گفتم : خوش بگزره اوپا .
تهیونگ که رفت دوباره صدای در اومد .با تعجب درو باز کردم که گون هی اومد داخل .
من : کنچانا ؟
گون هی : اره . اومانی رو رسوندم به اتوبوس .
با لبخند گفتم : خوبه
روی مبل نشستم که گون هی در حالی که به سمت اتاقش می رفت گفت : باز وی اینجا بود ؟
با تعجب گفتم : آره چطور ؟
گون هی در حالی که لباسشو با یه هودی نارنجی عوض کرده بود از اتاق به سمت مبل اومد وگفت: هیچی ولی دیگه از ریخت هیچکددمشون خوشم نمیاد.
با قهقه قیافمو شبیه گل کردم و دستامو زیر فکم گرفتم گفتم : از من چی ؟
گون هی دماغمو کشید و گفت : تو که کیوتی منی .
با حرفش ذوق مرگ شدم . و با گوشیم ور رفتم .
[ بازدید : 727 ] [ امتیاز : 3 ] [ امتیاز شما : ]