فصل دوم رمان من خودم نیستم قسمت نهم
از در که رفتم بیرون یه نفس عمیق کشیدم و زدم تو سر خودم که چرا این قدر من خنگم . منتظر ماشین وایساده بودم .که یهو یه ماشین با شیشه های دودی جلوم وایساد .رفتم اون ور تر که باز اومد سمتم . وهی صدای اون لامصب رو در میاورد .لامصب (بوق ) اخرش عصبی شدم در جلو رو باز کردم و گفتم : گوجو (گمشو )
ولی با دیدن قیافه کوکی ماتم برد .اون چشای خوشگلشم درشت کرد و گفت : یااااا من میخواستم برسونمت که آذیت نشی .
دوباره زدم تو سر خودم و گفتم : انی انی اوپا ام نه راستی تو دوست نداری بهت بگن اوپا اومم جونگ کوک من فکر کردم تو نیستی .یعنی منظورم اینه میانه (متاسفم)
کوکی خندید و گفت : یعنی برم یا بمونم ؟
من : نمیخوام مزاحمت بشم اخه.
کوکی : منم عین رفیقات بیا بالا.
سوار شدم و دیدم کوکی داره به تهیونگ پیام میده .مدیونید بگید من فضولم 😂.
تهیونگ گفت : داری میرسونیش دیگه ؟
کوکی : نه (بله) چند بار میپرسی ؟
تهیونگ شکلک خنده گذاشت .
پس بگو کار وی بود به کوکی از این کارا نیومده اخه خجالتیه بچه .
روبروی خونه پیاده شدم و تشکر کردم .وارد خونه شدم ..
.......
....
.روز بعد به همراه گون هی برای ثبت نام مدرسه رفتم .فقط گون هی یاداوری کرد نباید کسی بفهمه حاملم .کلاسام از هفته دیگع شروع میشد.
توی خونه نشسته بودم و با تردید به بر گ اخری که که برا تلافی کار جین میتونستم انجام بدم نگاه می کردم .قرص رو با اب دادم بالا .تو این مدت قرص رو هر روز می خوردم .قرص دیر به دیر عمل می کنه و زود نشون نمیده که بچه داره از بین میره 😉 خب کیم سوک جین به زودی به عزای بچت میشینی . از ازار های کوچیک شروع کردم و اینم برگ اخرم .رفتم توی تخت دراز کشیدم .گون هی و اومانی به دین پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن. احساس کردم چشام دارن بسته میشن و دیگه چیزی نفهمیدم .
وقتی چشم باز کردم تو بیمارستان بودم .☺ تموم شد بلاخره از شرش راحت شدم .در باز شد و جین با چشای قرمز اومد تو .لبخند ملیحی تحویلش دادم که عصبانی شد و خواست یه قدم به سمتم ورداره که شوگا و تهیونگ و جیمین و بقیه پسرا اومدن تو. جین کلافه بود به زور جلوی خودش گرفت و رفت بیرون .پسرا حالم رو می پرسیدن .ممنونشون بودم که نمی پرسن دلیل کارم چیه .
من: اوپا تهیونگ من کی می تونم مرخص بشم .
تهیونگ : امشب رو باید اینجا بمونی .
من بی صبر گفتم : وه (چرا )
شوگا دستمو گرفت و تو دستش و گفت : واسه اینکه نه فقط به اون طفلک بلکه جون خودتم تو خطر انداختی .
من : به درک و قهقه زدم .
پسرا به هم نگاه کردن و حدس میزدم به عقلم شک کرده بودن . .شوگا اروم بهشون یه چی گفت که همه رفتن بیرون.
شوگا صندلی کنار تختم رو کشید سمت خودش و نشست روش و گفت : یادته اون روز که تو wc افتاده بودی ؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم : کی ره وه ؟
شوگا : من چی کار کردم ؟
من : کمکم کردی .
شوگا : الان چیکار میکنم ؟
من :.....
شوگا تار موهام رو فرستاد پشت گوشم و گفت : بازم کنارت هستم تا هر وقت تو بخوای .
لبخندم زدم و دستشو اروم فشردم و گفتم : اوپا .میانه .
شوگا با تعجب گفت : چرا ؟
من : من بهت خیلی بد کردم .
شوگا نمیفهمید چی میگم . ولی خودم میدونستم چه کردم .
من خودمو از اون و اون رو از خودم محروم کردم.کاش هیچ وقت اینده رو تغییر نمی دادم .کاش عاشق جین نمیشدم .کاش به کره نیومده بودم .
[ بازدید : 763 ] [ امتیاز : 3 ] [ امتیاز شما : ]