رمان من خودم نیستم فصل دوم قسمت 11
قسمت 11 فصل دوم رمان من خودم نیستم
کلاس که تموم شد به سمت رستورانی که شوگا گفته بود رفتم.رستوران بزرگ بود. روی اخرین میز گوشه دیوار نشستم.گارسون اومد سمتم و گفت : چیزی میل دارید ؟
من: نه ممنون منتظر کسی هستم.
مرد نیشخندی زد و گفت : چرا منتظر ؟ ما در خدمتیم 😈
از لحنش معلومه یه بیشعور به تمام معناست .گفتم : ببخشید اقای محترم من که گفتم منتظر کسی هستم .اگه بیاد شما رو کنار من ببینه .....
حرفم با کشیده شدن صندلی کنارم و نشستن گارسون روی اون نصفه موند.عصبی کیفمو چسبوندم به خودم و گفتم : اقای محترم پاشید !
مرد لبخندی زد و گفت : هیشش .اگه صداتو ببری بالا .آبرو ی خودتم میره .
ترسیده گفتم : منظورت چیه ؟
گفت : مگه تو همونی نیستی که شایع شده با جین در رابطه بودی و حتی بچتم سقط کردی ؟
سعی کردم انکار کنم و بگم : این چرندیات دروغه .
باز با همون نیشخندش گفت : ببین از دل شایعه ها حقیقتی بیرون میاد .
با بغض گفتم : چی میخوای ؟
لبخند زد و گفت : همکاری 😊
با تعجب گفتم : همکا ر..ی چه .. همکاری ای ؟
یهو در رستوران باز شد و شوگا وارد شد .وای الان اگه من و این رو باهم ببینه چی . یدفعه مرد گارسون بلند شد و گردنبندی که نمی دونم ازکجا اورده بود انداخت گردنم و دم گوشم گفت : زود باش لبخند بزن .
مجبوری لبخند زدم .شوگا همون موقع نگاهمون کرد و من بدبخت شدم .رگ گردن شوگا برجسته شده بود .یهو بدو به سمت ما اومد .مرد با نیشخند دستمو گرفت تو دستش فشار داد.قلبم داشت از جا می کند .شوگا هی نزدیک تر میشد و مرد گارسون دستمو کشید به سمت اشپزخونه .شوگا پاشو تند تر کرد که به ما برسه .که یه درو باز کرد منو هل داد تو و خودشم پشتم درو بست.در لحضه اخر که در داشت بسته میشد دیدم داره با شوگا دعوا میکنه .و با استرس برگشتم سمت اتاق که تو بغل یک نفر فرو رفتم و جین بود . چشاش عصبی بود و لی صورتش خونسرد .یه قدم رفتم عقب که با دستش گذاشت پشت کمرم مانع شد و تا خواستم حرف بزنم تار موهای مزاحم رو صورتم رو فرستاد پشت گوشم که خفه شدم .قلبم تالاپ تولوپ می کرد.جین شروع کرد حرف زدن : نباید نی رفتی نانا .
من : بب ین ....
جین : هیش دیگه نمیزارم بری .
اشکم از ترس دراومد و گفتم : شوگا بیرونه نمیزاره .... منو ...
جین دستشو نزدیک لبم اورد که بهم بفهمونه ساکت باشم .
من عصبی سعی کردم و تقلا کردم که فرار کنم که گفت : چوهایو .
اروم گرفتم ووگفتم : نا ان چوهایو ( من دوست ندارم )
یهو در باز منم که پشت در بودم باز افتادم تو بغل جین و شوگا رو دیدم پشت در .این یعنی نهایت بدبختی .خواستم جدا شم که محکم ترم بغلم گرفت و حتی میتونستم نفس های عصبی شوگا رو بشنوم .
جین لبخندی زد و گفت : انیونگ
شوگا : انیونگ . بیا بیرون هیونگ کارت دارم .
بعدم رفت از اتاق بیرون .جین دم گوشم گفت : تموم شد .
بعد ولم کرد که افتادم رو زانوهام .صدای بسته شدن در اومد.
اشکام رون رون میریخت ووهق هفم تا نیم ساعت ادامه داشت .بلند شدم و درو باز کردم رفتم بیرون و دیدم جین داره با گارسونه حرف میزنه و شوگا نیست .به سمت جین رفتم که جین دستشو پشت کمرم گذاشت و گفت : نانا این ایانگه دوست دوران دبیرستانم .و به مرد گارسون اشاره کرد .
ایانگ لبخندی زد و گفت :میانه ترسوندمت ولی دستور جین بود .
بی حال و ساکت نگاهشون می کردم . خواستم برم از رستوران بیرون که صدای جین رو شنیدم کع به ایانگ گفت : بعدا میبینمت .
بعد اومد دستمو گرفتم و از رستوران بردم بیرون و با سویچش ماشین رو روشن کرد .در جلو رو باز کرد و هلم داد تا بشینم .
نشستم درو بست و از اون سمت سوار شد .بی هیچ حرفی سرمو تکیه دادم به ماشین تا بخوابم . جین هم ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد .
وقتی ماشین ایستاد چشمو باز کردم رو بروی خونمون ایستاده بود .
درو باز کردم که گفت : براش اسم انتخاب کرده بودم .مردد به سمتش نگاه کردم که گفت : پیل سونگ .
احساس کردم قلبم به تپش افتاد و رنگ به صورتم نموند من کشتمش .من اون بچه رو که صداشو شنیدم رو کشتم .
جین نگران بهم نگاه کرد و گفت :یهو چیشدی ؟ نانا صدامو میشنوی ؟ .خدا چیکار کنم ؟ نانا غلط کردم اصلا بچه که مهم نیستو دوباره بچه دار میشیم .پابو میگم بچه مهم نیست این چه حالیه تو داری .
اشکام تمومی نداشتن .جین بغلم کرد و سعی کرد ارومم کنه .من بچه خودمو کشتم در حالی که ایندشو دیده بودم چرا حس میکردم لایق زنده موندن نیستم .واقعا دلم میخواست سر به بیابون بزارم .لباس جین از اشک هام خیس شده بود ولی احساس میکردم هنوز خالی نشدم .
سخنی از نویسنده :خیلی چیز ها مبهمه میدونم .ولی بر اساس تجربه های قبلی و خوندن رمان زیاد میدونم که اگه مبهم هم ها حل بشه اگه داستان شخصیت ها به جای محکمی نرسه ذهن مخاطب درگیر میشه واذیت میشه پس سعی میکنم هر دو مورد رو حل کنم وبه نظرات برای انرژی نیاز دارم 😁
[ بازدید : 1141 ] [ امتیاز : 3 ] [ امتیاز شما : ]