قسمت اخر من خودم نیستم
نامجون که اومد.سری از روی تاسف برای یونگی تکان داد و باهم بلندش کردیم سوار ماشین نامجون شدیم .نامجون کنار کمپانی ایستاد .بعد باز هم باهم کمک کردیم ببریمش بالا .خداروشکر گیج بود و فقط زمزمه میکرد.دلم نمیخواست دوباره اون عصبانیتش رو در مستی ببینم .میخواستیم از پله ها ببریمش بالا که جیمین و وی رو دیدیم که داشتن میخندیدن وتا نگاهشون به یونگی افتاد بدو بدو پله هارو پایین اومدن و بی هیچ حرفی فقط کمک کردن یونگی رو ببرن بالا.جیمین هم از پشت دنبالشون میرفت .من پله هارو برگشتم برم پایین که یه دختری رو دیدم .تاحالا جز کارکنا ندیده بودمش .اون که منو دید لبخندی زد و گفت : تو باید نانا ی تقلبی باشی .
با تعجب نگاهش کردم و گفتم : تو کی هستی ؟ چرا به من میگی تقلبی ؟ منو از کجامیشناسی؟
دختره لبخندی زد و گفت : من تو ام و تو منی .
خندیدم و گفتم : خودتو یه تیمارستان نشون بده.
دختر اومد دقیقا بدون فاصله از من روبروم وایساد و صدای سیلی و بوسه اش گوشم رو نوازش کرد .
دستم رو گذاشتم رو صورتم و گفت : من خسته شدم از من بودن .تو بودن .من از این دنیایی که موازی دنیای تو بود خسته شدم .اره خوب نگاه کن .تو اصلا متوجه شباهت من به خودت نشدی . تو باید خیلی بیشتر به خودت نگاه کنی الینا محتشم از ایران .این اسم تو بود ولی من با گرفتن زندگیت این نام رو از تو گرفتم .
با بهت نگاهش می کردم .مسبب همه اینها این بود .
من : تو یه عوضی هستی .
نانا یا الینای تقلبی خندید و تار موهام رو گرفت تو دستش و یهوکشید که اخی گفتم و سعی کردم از خودم دورش کنم که دم گوشم گفت : زندگی با پدری که پسرشو عزیزش میدونست ولی دخترشو مایه تاسفش چطوربود ها ؟
با اینکه از درد داشتم می مردم و گفتم : لعنتی تمومش کن .اون مرده.
موهامو ول کرد و نگام کرد و گفت : مرده ! چه بهتر .
همون طور که به سمت در خروجی می رفت گفت :تو هم عین من نصیب شوگا شدی .واقعا که یه نمونه از منی .
دویدم خواستم جلوشو بگیر م که رفت بیرون .منم سریع دروباز کرد که دیدم غیب شده .
سال ها بعد .
روی مبل نشسته بودم که که می چا و می جو و بدو بدو اومدن سمتم و باهم گفتن : اوما اوما اوماا.
منم که خستم بود گفتم : نهههههه (بلههههه)
می جو: اوما اپا با مون بازی نمی کنه .
منم بیحوصله گفتم : بابا خستشه.
می چا : انیو (نع) داشت با یه یوجا (خانوم ) با نام هه جونگ حرف می زد .
از جا پریدم و گفتم : چیییییی
می چا و می جو بدبختا ترسیدن رفتن سمت بازی خودشون.
به سمت اتاق خوابمون رفتم و درو محکم باز کردم که یونگی که روتخت بود نشست و گفت : یاااااا چع خبرته .
رفتم سمتش و دستمو دراز کردم و یهویی گوشیو از دستش گرفتم و با تعحب گفتم : این چیه ؟
یونگی یه جوری نگان کرد که انگار به عقلم شک کرده و گفت : روبات جدیدمه دیگه اسمش هه جونگه .
عصبانی رو تخت نشستم و گفتن : یااااا .امان از بچه ها.
یونگی خودشو کشید سمتم و موهامو نوازش کرد و گفت : تو فکر می کنی من بهت خیانت می کنم ؟ دیگه هیچ وقت این فکرو نکن .من تو رو سخت به دست اوردم .چیزای با ارزش سخت به دست میاد .پس از دست نمی دم و گونم رو بوسید .
می چا و می جو یهو اومدن تو اتاق و بالا پایین پریدن و گفتن : اپاا پوپو هه یو اپا پوپو هع یو ( مطمعن نیستم کره ایشو درست نوشتم یا نه ولی معنیش اینه پدر ببوسش )
من و یونگ به هم نگاه کردیم و یونگی چشمک زد . باهم بلند شدیم و گفتیم : وایسید وروجک ها الان می خوریمتون .
بچه ه به جیغ و خنده فرار کردن .
زندگیم خوب .بوود خوشبخت بودن .یونگی مرد خوبی بود دوسش داشتم و لی عاشقش نبودم . خبری از جین نبود .
یه پایان آمد این دفتر اما حکایت همچنان باقی است
[ بازدید : 1142 ] [ امتیاز : 3 ] [ امتیاز شما : ]