شما در حال مشاهده نسخه موبایل وبلاگ

❤قــصــر رمـــان نوشته های خودمه❤

هستید، برای مشاهده نسخه اصلی [اینجا] کلیک کنید.

قسمت ششم

بچه ها اگه می خواین قسمت بعدم بنویسم برین برام طرفدار جمع کنین

قسمت پنجم رویای سیاه دختر کوچولو

سلام اینم قسمت پنجم منو از نظرات خوشملتون بهره مند کنیدنتیجه تصویری برای شکلک انیمه ای


برید ادامه مطلب بخونید داستانو راستی این قسمت کم بود برای همین شب ادامشو شاید بزارم

ضربات شلاق درد اور نبود درد من درد دیگه ای بود.چشمامو بستم یک اخ دو ضربه که شد یاد پدرم افتادم سه اشکم در اومد چهار که شد یاد مادرم و پنجمی یاد برادرم ودیگه همه جا تاریک شد.وقتی بهوش اومدم .توی تختم بودم .یه صدای خنده می اومد ، چشامو کامل تر باز کردم دیدم یه دختر با لباس سفید و چند شبح دارن به من نگاه می کنند می خندند .جلوی دهنمو گرفتم جیغ نکشم .سمت راست تختمو نگاه کردم دیدم خدمت کارم بیهوش افتاده بود.دوباره به شبح ها نگاه کردم گفتم چی میخواین.دختره خندید و گفت:هه هاهاهاهاهاها من چیزی نمی خوام شوهرم برادر تو چیزی از ما می خواد می خواد خواهرشو ببینه.یهو یه دختر هم سن خودم با قیافه شبح اومد تو به من نگاه کرد یهو قیافش تودر تو شد صورتش عین انسان شد.خندید و گفت: اینم واسه اینکه نترسه .رو کرد طرف اون یکی دختر بزرگه گفت خاله ناعون عمو جی هی منتظر تونه.

_ برادرم تو همونی هستی که با برادرم ازدواج کردی


_ بله من ناعون با برادر تو ازدواج کردم.


_ ولی اون راضی نبوده نه


_ چرا یه جورایی در ازای یه چیز


_ چی در ازای چی


_ در ازای جان مادرت و پدرت


_ مامان و بابا زندند .اخ جون ( خندیدم بلند)


_ اروم باش شاهزاده ولی اونا شمارو به یاد ندارند هاهاه همین طور برادرتو اونا فراموشی دارند

_ چی

یهو زنه غیب شد. اشباح همراهش هم غیب شدند.ولی اون دختر همسن من موند خندید و یه چیزی رو زمزمه کرد که من نفهمیدم معنیش چیه اون خیلی عجیب بود.خیلی اون گفت (ب ه ز و د ی ب ر ا د ر ت و م ی ب ی ن ی) و غیب شد.

اما من یه روز فهمیدم چی گفت. خدمت کارم به هو ش اومد یه برگه به من داد که همون حرو ف رو نوشته بود اون حروف به زبان کره ای بودند.اون گفت یه کسایی عجیب به اون این برگه رو دادند.منم ازش قول گرفتم به کسی اینو نگه.

_ سوریا برو بیرون

_ چشم با نو


_ چند دقیه تو فکر حروف بودم که یهو سو ریا گفت عالیجناب چانگ هی اجازه ورود می خوان.

زود برگه رو قایم کردم و گفتم بیان داخل.


چانگ هی: خیلی مدته منتظر یه فرصت بودم با شما حرف بزنم .اجازه هست .(با دست به صندلی اشاره کرد)


_ بفرمایید( لبخند زدموادامه دادم) می خواستید با من حرف بزنید


_ بله شاهزاده جسول ساعه . جسول سا به معنی ...................


_ به معنی چی!؟


خندید_به معنی جادو گر جسول سا به معنی جادوگر


_ چی


_ جادوگر . امپرا طور شما را از کسایی گرفتند که خیلی عجیب بود انگار شبح بودند . ولی چون قدرت عجیبی داشتند به اونا جادو گر می گفت.برای همین اسم شما جسول سا عه ست.



اه چه نا مردایی .اشکم اروم اروم می ریخت. چه قدر من بد بختم.

_ زیاد خودتونو در گیرش نکنید .فردا روز مهمیه فردا تولد هفده سالگیتونه خوب نیست امشب را به گریه بگذرونید.


_ عالیجناب چانگ هی چی می خواین.( اخه معلومه فقط واسه این این جا نیومده اینم نامرده)

_ شاهزاده فردا اسم شما تغیر می کنه .این مدت برای امتحان شما بود . تا بفهمند شما هم قدرت جادویی دارید یا نه.


_ امتحان!؟ قدرت !

قسمت چهارم رمان رو یای سیاه دختر کو چولو

من و مامانم
منو داداشی
منو بابایی
دیگه دل نداریم
همش غصه داریم
پروردگارا تو نامهربانی

_ باز که دارین اواز سر می دین

هان این دیگه از کجا پیداش شد .یعنی من حق دلتنگ شدنم ندارم این پسره از اولش پرو بود .دون سونگ تبدیل شده به یه اشغال پست کسی که می خواد جای پدرشم بگیره

_ مگه برای اواز خوندنم باید از شما اجازه بگیرم

_ نه کی گفته .راستی پدر کارتون داره
- الان میام
_ پس با اجازه (تعضیمی کرد و رفت)

نشستم روی تختم ، تختی که سال هاست روش می خوابم من دیگه یه دختر شیش ساله نیستم اون دختر مرده! من دیگه خودم نیستم من الن یه دختر شونزده ساله هستم .دیگه این جا اسمم دونا نیست اسمم شده جسول سا هیچ وقت


معنی اسممو نمی دونستم ولی یادمه یک بار وقتی تازگی ها بود اومدم این جا یک بار با دون سونگ دعوام شد چون نمی خواست باخت رو قبول کنه بهم گفت برای همینه اسمت جسول سا عه چون تو واقعا جادو گری اره معنی اسمت

همینه .
منم عصبی شدم گفتم : دروغه دروغه .اما اون گفت راسته وبعد منم زدم تو صورتش هههه اونم لطف کرد به امپرا طور گفت .خخخ امپرا طورم لطف کرد منو دست از پا دراز تر به ده ضربه شلاق محکوم کرد .خیل درد داشت . من

بعدش بیهوش شدم و تحت درمان قرار گرفتم .هنوز جای اون شلاقا توی کمرم مونده.


من این جا به اسم شاهزاده بودم ولی فرقی با خدمت کارا نداشتم



من وقتی وارد این جا شدم یه چیز دیگه هم فهمیدم که غیر از دون سونگ شاهزاده ای دیگه هم هستم که اون هشت سالش بود مو هایی بلند لخت که نصفشونو از پشت بسته بود با یه کش می بست.الن موهاش بلند تره موهاشو بالا سرش دم اسبی میبنده

خدمت کار شخصیم سوریا قیافه نارا حتی داشت بهش نگاه کردم از اون موقع تا حالا خیل پیر شده بود .

_ چی شده سوریا چرا این قدر پکری


_ بانوی من .... من من میگم برید خدمت امپراطور

_ اه یادم رفت

_ من حاضرم بریم

_ چشم با نوی من

لباس صورتی وبلند از ابریشم به تن داشتم و گوشواره به گوش و کفش های گرون را حتی و چند النگو به دستم.

چون عجله داشتم تند میرفتم و سرمم پایین بود بقیه خدمت کارا پشت سرم بودند و یک دفعه پام خور به پای یک نفر نزدیک پود پرت شم پایین که خدمت کارم منو گرفت .


_ اه با نوی من حالتون خوبه

_ بله سوریا من خوبم

سرمو اوردم بالا بله من پام خورده بود به شاهزاده بزرگتر کسی که اسمش چانگ هی بود .لبخندی بهم زد و اروم تعضیمی کرد . من هم تعضیم کردم .من این شاهزاده رو خیلی کم می بینم خیلی خیلی کم.

_ شاهزاده جسول ساعه بی ادبی بنده رو عفو کنید

_ نه عالیجناب چانگ هی موردی نیست تقصیر من بود

_ به هر حال من بعدا می بینمتون

_ بله بفرماییید

_ شاهزاده سلامت باشند

_ عالی جناب سلامت باشند

تعضیمی کردم ورفتم به سمت اقا متگاه امپرا طور .یک نگاهی به سوریا کردم .سوریا هم تایید کرد و به خدمت کا رای امپرا طور گفت حضور شاهزاده جسول ساعه را اعلام کنید

یکی از خدمت کارا بلند گفت : شاهزاده خانم اجازه ورود می خوان

خدمت کار شخصی امپرا طور اومد بیرون گفت بفرمایید داخل عالیجنا منتظرتونند

وارد شدم تعضیم کوتا هی کردم رفتم نزدیک تر نشستم ادای احترام کردم


_ امپرا طور سلامت باشند

_ شاهزادی من قراره جنگی در بگیرد برای همین شما وملکه باید از این جا برید حتما اماده باشید

_ بله امپرا طور

عادت داشتم به این جنگ ها و در گیری ها واینکه باید جابه جا بشم .وازبچگی یاد دادند تعضیم کنم و هر چی بقیه گفتند بگم چشم و گرنه ده ضربه شلاق می خورم


_ امپراطور اجازه مرخص شدن می دهید

لبخندی زد و گفت: می تونید برید

_ بله

تعضیمی کردم و رفتم بیرون


سوریا: با نوی من به اقا مت گاهتون برمی گردین


_ باید بازم وسایلمو جمع کنم (زمزمه)


_ چی


_ هیچی می خوام توی باغ قدم بزنم


_ بله
به سمت باغ رفتیم ومن به طرف گل ها رقتم وبو کشیدم


چند گل چیدم وبه خدمت کار ها گفتم من میرم اون ور تنهام بزارید

سوریا : اگه بگم نه باز میرید فقط دور نشید


خندیم و گفتم باشه

رفتم اون ور وگل ها را بو کردم که یک دفعه کسی دهنمو گرفتبردم پشت کی از دیوار ها . برگشتم نگا ش کردم .نه غیر ممکنه اون اوپامه . خود اوپا ست .رفتم بغلش و گریه کردم داداشیم برگشته.............................ولی چطوری............................................

_ جی هی تو چه جوری

داداش لبخندی زد وگفت بعدا توضیح می دم الان وقت ندارم فقط بدون میا م نجاتت میدم


_ نه جی هی داداش من وتنها نزار

رفتم بغل داداشم وفقط با گریه گفتم که تر کم نکنه یهو یکی از پشت سر اومد و من ترسیده در همون حالت چشمامو بستم


دون سونگ : میشه بپرسم شاهزاده خانم این جا چکار می کنند

چشمامو وا کردم دیدم اوپام نیستش رفته بود .لابد خیال کردم دیدمش.برگشتم طرف شاهزاده دون سونگ وگفتم : داشتم .....ام ........اه


_ اهان پس من به امپراطور میگم از پیش نگهباناتون و خدمت کارا دوری می کنید

_ تو خیلی پستی خیلی خیلی پستی

اومد پیشم وایساد و دستمو گرفت و دنبال خودش کشید نمی دونم چرا این قدر زورش زیاده با اینکه بچست .رفت داخل قصر و دقیقا اقامتگاه امپرا طور درو باز کرد منو پرت کرد اون تو روی زانو افتادم .یکی از خدمت کارای دم در اومد گفت نتونستم جلوشون بگیرم .


امپراطور گفت هیچ اشکالی نیستهمه تنهامون بزارن همه حتی خدمت کار شخصیشون رفت بیرون . فقط ما سه نفر موندیم .


_ امپرا طور


_ دون سونگ چه خبره


_امپراطور شاهزاده جسول سا قصد داشتند بدون اجازه از قصر برند بیرون


_ چی بیرون

من: دروغ ........( اگه این طوری بگم برام گرون تموم میشه) اشتبا ه می کنند ایشون من که جایی رو بلد نیستم



_شاهزاده خانم به ده ضربه شلاق محکوم میشوند.ودیگه تکرار نشه


من:..............


_ نشنیدم


من: بله چشم


_ من سعی کردم اول کاری کنم که تو فکر کنی از اولم اهل این جا بودی ولی دیگه وفت نبود دون سونگ ببرش مجازات بشه



_ بله


_ نه ترو خدا امپراطور

شاهزاده سربازارو صدا زد

_ سربازا ببریدشون ومن هر روز برای گناه نکرده شکنجه میشم نمی دونم چرا این پسره ازاولشم باهام لج بود چرا .....................................................................................یعنی میاد دنبالم


من و مامانم
منو داداشی
منو بابایی
دیگه دل نداریم
همش غصه داریم
پروردگارا تو نامهربانی

پروردگارا تو نا مهربانی

قسمت سوم


یهو از اینه اتاقم پرت شدم تو اتاقم نه خیلی اهسته ها با جیغ خاکستری . یهودر اتاقم باز شد من رفتم نزدیک در با ترس رفتم جلوتر که انگار منو به سمت بیرون اتاق هل داد .رفتم سمت پله ها که بیام پایین اروم که چند تا پله اومدم بیام پایین صدای جیغ اومد چند تا پله دیگه اومدم پایین صدا کل شنیدم مثل تو عروسی ها دست زدن و پایکوبی واسه چی بود به پایین پله ها رسیدم .موجوداتی مثل اشباح البته بدن انسان مانندی داشتند ولی صورتاشون عین جن ها بود دقیقا عین فیلم ترسناک دور چند نفر می چرخیدند می رقصیدند .نگاه کردم دیدم جسد پدر مادرم وسطشونه پس برادرم داد زدم اوپا اوپا یهو دیدم یه زن شبحی توی مبل نشسته داداشم هم کنارش داداشم یکم زخمی بود لباس دامادی تنش بود اون اووو اون زن عروس بود لباس عروسی داشت .وقتی اوپا جی هی رو صدا زدم با گریه صدا زدم صدای گریه منو شنیدند متوجه من شدند همه صدا ها خاموش شد منم خفه شدم.

یکی از اون شبح ها که مرد هیکل گنده بود خندید قاه قاه خندید اومد نزدیکم رفتم عقب اومد نزدیک تر رفتم قب اونم اومد جلو تا دیگه چسبیدم به دیوار.الان که ازنزدیک این شبح رو میبینم میفهمم پیرمرده فکر کنم بزرگشون اینه دستی به موهام کشید یک دفعه بیهوش شدم.


وقتی به هوش اومدم دیدم تو این باغ سرسبزم خواستم حرکت کنم نتونستم وقتی به خودم تگاه کردم دیدم دستو پام به صندلی بستن منم رو ی صندلی نشستم پشت سرمو نگاه کردم چند مرد شبح با اون پیر مرده پشت سر من هستند تازه یک پسربچه هم اون جا بود پسر دایییم بود داد زدم هیمیانگ بیا کمکم کن ولی اون دهنشو باز یه چیزی شبیه نیش مار از دهنش اومد بیرون خیلی دراز بود تا نزدیک صورتم اومد منم ساکت شدم و چشام وبستم فکر کردم الان میمیرم اما هیچی نشد چشامو باز کردم دیدم خبری نیست رومو برگردوندم اون ور که دیدم مردی در لباس سلطنتی که انگار پادشاه بود کنارم بود .دستامو باز کرد ، دیدم کنارش همون پسر ه است که لباس سلطنتی کو چولو داشت که نشانه جانشین شدن او بود بهم خندید .من اخم کردم .اون پادشاه پاهامو باز کرد من ایستادم یهو صندلیه غیب شد .اون پادشا ه وجانشینش تنها نبودند یه عالمه خدم و حشم پشت سرشون داشتند .پادشاه خندید بهم وگفت

_ به خونه خودتون خوش اومدید دخترم

اون پسر کوچولو خندید و تکرار کرد

_ توش اومدی ساهزاده

خدای من چقدر کو چولوعه فکر کنم چهار سالشه منم خندیدم

پادشاه گفت :حالا وقتشه بریم قصرو بهتون نشون بدم

من: من واسه چی این جام ؟

_ واسه اینکه همسرم ملکه نازا هستن اولین و اخرین بچه ای که به دنیا اوردن دختری بود که بدو تولد از دنیا رفت .ایشون خیلی ناراحتن منم از جادوگری کمک خواستم اونم از اشباح کمک خواست با چند کیسه طلا و نقره تو رو برام این جا اوردند ومن تو شاهزاده خانم رو پیش کش می کنم به ملکه قصر .من از همسر اولم یه پسر چهار ساله دارم به اسم دون سونگ اون قراره بعد من جانشین من بشوند .

یهو همه خدمه ها تکرار کردند دراز باشد عمر امپراطور . زنده باد امپراطور . عمرتان جاودانه.

دیگه به دروازه ای رسیدیم دروازه دوم قصر بود با هم وارد سالنی شدیم از چند سالن به سالن دیگری رفتیم تارسیدیم به دری چوبی و نصف شیشه ای .

پادشاه نگام کرد و گفت : ای اقامتگاه جدید شماست شاهزاده

_ ولی من مامانمو می خوام (با گریه)

_ این جا هم یه مادر مهربون داری (خونسرد)

_ من مامان خودم ومی خوام . وپامو کوبیدم زمین و گریه کردم

_ مادر خودت رو فراموش کن

_ اونا مادرمو کشتن فرا موش نمی کنم

_ پس درست گفتند اونا پدر و مادرتو کشتند تو اینو با چشمای خودت دیدی

_ اره دیدم که اونا مردند ( به ظاهر خونسرد)

_ پس تو باید فرا موش کنی اجازه نداری بری یعنی نمی تونی

پادشاه یه نگاهی به سربازش کرد اونم سرشو تکون دادو گفت وارد شید

چند خدمت کار زن و چند مبارز زن اومدند پیش ما و بعد پادشاه گفت: این خدمت کار ها کمک می کنند تو کارهات هر سوال داری از اون دختره سوریا می پرسی .دستشو دراز کرد سمت یکی از خدمت کار ها خیلی خوشگل بود همه خدمت کار ها لباس بنغ سفیدی داشتند.و موهاشونو بالا جمع کرده بودند.اه موهای من دستی به موهام کشیدم دیدم بلندند و تا کمرم رسیدند یعنی دوباره مثل اولش.خوش حال شدم جیغ کشیدم .سوریا گفت

_ بانوی من

_ اه ببخشید یادم رفت این جا قصره

خدمت کار ها یواشکی خندیدند

سوریا راهنمایییم کرد سمت اتاق. وتازه فصلی جدید از زندگیم شروع شد......................................



بچه ها ترو خدا نظر بدین

عکس رمان

سلام رمان های این سایت نویسندش خودمم پس عکس رمان نمی تونم بزارم ولی اگر کسی رمانو خوند یه عکس خوب جور کنه هر کاری بخواد براش انجام میدم

سلام

سلام نظر بدید تا جون بگیرم رمانو ادامه بدم دیگه

قسمت دوم رویای سیاه دخترکوچولو




اینم قسمت دوم بچه ها تروخدا نظر بدید این همه زحمت کشیدم نوشتم

نتیجه تصویری برای شکلک دخترونه

رفتم سر میز نشستم .پسر دایییم هم اون جا بود.دایی هم بودولی ....ولی...یکی نبود بابا نبود گفتم:مامان بابا کجاست
جواب نداد.من:مامان .....مامان بابا کو ؟وزدم زیر گریه و پاها مو تکون دادم .
پسرداییم(پسری با موهای قهوه ای وچشم های عسلی و دقیقا هفت سال داشت)اه اون یه چیزی بهم گفتکه اشکمو بیشتر دراورداون بهم گفت، هیمیانگ (همون پسر دایی)بهم گفت:هی تو تو یه نق نقوی خوشگلی .
بعدم شروع کرد غذا خوردن .مامانم ساکت بود .رفتم نزدیکش موهاش که رو صورتش رو بود اروم زدم کنار.وای خدای من این کی بود چشمای قرمز صورتی چروک ودماغ وای خدا دماغ نداشت .نگام کرد یه چاقو روی میز بود ورش داشت موهامو گرفت .من جیغ کشیدم ولی بقیه نمی شنیدن
_ موهامو ول کن می گم ولم کن (گریه)اونم فقط خرخر می کرد بعد موهامو با چاقوزد و گزاشتم روی صندلی چاقورا داد دستم.یه پلک که زدم مادرم همون شکلیه داد اشم نگام کرد و گفت :دونا گوگولی مگولی واسه چی موهاتو زدی .
من فقط نگاش کردم بعد سرمو تکون دادم گفتم کار من نبوده.داداشم خیلی رو موهام حساس بود ولی بابام با اینکه حساس بود بروز نمی کرد مامانم که اصلا کاری نداشت.داداشم بلند شد اومد طرفم .ترسیدم بزنتم ولی اون دستمو گرفت بلند م کرد داییم گفت: ولش کن چکارش داری بچست اشتباه کرده مگه نه دایی جون
_نه
اوپا:نه و زهر مار (یعنی داداش)
_ من نبریدم
مامان:بس کنید دونا حق نداری صبحونه بخوری برو تو اتاقت
_اما
هیمیانگ:اما نداره لی لی لی لی لی
_ بی ادب کثیفیو

هیمیانگ :خودتی نق نقو
مامان :بسه بسه
دایی:پسر بنشین سر جات
هیمیانگ نشستو داداش دست منو گرفت برد تو اتاقم .اتاقم یه تخت داشت با یه میز اینه ای رنگشم صورتی بود عجیبه.یه پنجره هم داره .رفتم پنجره رو باز کنم که اوپا دری اتاق رو بست و صدایی اومد که حکایت از قفل کردن دربود.پنجره رو که باز کردم رفتم سمت اینه یهو مثل اینکه تلویزیون قدیمیا وقتی خش داره خحرابه چه شکلیه همون شکلی شد و عکس یه دختری رو نشون داد با موهای گیس مشکی بود وصورتی سفید خیلی سفید مثل برف .اره این همون دختری بود که زد توی سرم .توی اینه بود بهم میخندید.برگشتم پشت سرمو ببینم که یهو دستی اومد روی شونم منو هل داد به سوی اینهجیغ کشیدم و به سمت اینه پرت شدم.
وارد یه زندان شده بودم .یهو یه زنی که خوشگل بود ولی زشتی باطنش با عث شده بود شبیه جادوگر ها باشه اومد سمت میله های زندان .من اروم نشستم زمین واون زنچسبید به میله ها.
_ههههه ههههه تو سفید برفی الان که توی زندانی دیگه زیبا نیستی من خوشگل ترینم خود اینه به من گفت.من کیم من سفید برفیم(قیافه من عین پسر داییمه مو های قهوه ای که دوگوشی بود حالا کوتاهه اندازه مو های سفید برفی بود و چشم هی عسلی)
_ من سفید برفی نیستم!

_ ههه هاهاهاااهاه شوخی قشنگی بود


یعنی من این جا چکار میکردم یه صدایی اومد اون جادوگره داره میره پس این صدای کیه؟
- دونا تو باید با من بازی کنی دونا
یهو دست هایی منو کشید به سمت دیوار جیغ و .................................................................................................................................



بچه ها نظر یادتون نره

رویای سیاه دختر کو چولو


قسمت اول

هو هوی بادو صدای خش خش برگ درختان از خواب بیدارم کرد. این کلبه خیلی عجیب غریبه .من و مامانم و داداش بزرگم به همراه بابا و دایی و عمه و دختر عمه و پسر عمه و پسر دایی و شوهر عمه اومدیم به روستایی قدیمی که قبلا مادر بزرگ و پدر بزرگم این جا زندگی می کردند .همه فامیلامون به خونه گرفتند ولی مامان و بابای من یه کلبه قدیمی رو اجاره کردند .الان دوشبه که این جاییم.

شب اول که این جا بودم داشتم نصفه شبی فیلم کارتون می دیدم که یهو تلویزیون خاموش شد ،بعد چراغ خاموش شد .من تو تاریکی خوراکیمو گذاشتم رو مبل و بعد بلند شدم برم سمت چراغ چون اولین شب اقامتمون بود راه هارا بلد نبودم هیچی تاریکم بود تازه هی می خوردم به این ور اون ور .چیزی که جالب بود اینه که بعد این همه سرو صدا چرا والدینم هنوز بیدار نشدند.خب رسیدم به چراغ روشنش کردم و خواستم برم که هنوز حرکتی نکرده بودنم که یهو چراغ خاموش شد دوباره روشنش کردم دوباره خاموش شد منم دوباره روشنش کردم اخه من شش ساله بازیم گرفته بود .چراغ دوباره روشن شد اما این دفعه دست سفیدی رو دیدم چراغ رو روشن کرد .ترسیدمو جیغ کشیدم .یهو یه دختر اومد جلو دستش یه چوب بود همون بود چراغ رو روشن کرده بود با چوپ رد تو سرم .همع جا تاریک شد.

وقتی به هوش اومدم دیدم توی یه باغ سرسبزیم و پرنده های زیادی تو اسمونند .یهو بارون گرفت داشتم خیس می شدم نمی دونستم چکار کنم

-دخترم بدو بیا تو بارونه

من:این صدای کی بود

روبه روم به قصر بود یه قصر سیاه یه قلعه مثل قلعه های کابوس شب بچه ها.

-خدا چکارکنم کجا برم .چطوری اومدم این جا

صدای نعره اسب که با عجله نزدیک میشد .و صدای هی هی گفتن مردی که انگار سوار اون بود به گوشم خورد.مرد اسب سوار تزدیکم شد .ان قدر نزدیک که اگر دلم می خواست می تونستم اسبو لمس کنم.مرد از اسب پیاد شد .لباس نظامی به تن داشت.

دست گذاشت رو شونم و گفت: شاهزاده خانم سرورمون دستور دادند برگردید قصر چون بارون گرفته.

بارون رو فراموش کرده بودم .راستی چی گفت !؟شاهزاده چی چی

-شاهزاده خانم بانوی من

-من شاهزادم

-بله بانوی من مگر کسی جرعت داره غیر شما او باغ باشه

-جانم اجازه داره

-بانوی من فکر کنم دارید هذیون می گید بهتر است بریم داخل

دستش رو اورد جلوو لبخند زد منم خندیدم این طوری نگاه نکنید مگه باید کار دیگه ای می کردم.

-بانوی من دستتان را بدهید تا کمک کنم سوار اسب شوید

-اه بله

تا خواستم دستم رو بدم به کره اسب بهم حمله کرد اما ان مرد منو پرت کرد اون طرف و خودشم پرت شد .اومد طرفم و گفت

-حالتون خوبه با نوی من

از قضا اون کره اسب سواری هم داشت یه پسر بچه .پسره که همراه اسب خورده بود زمین بلند شد .لباسی از ابریشم به تن داشت و کلاه مخصوصی که جانشینان پادشاه در زمان بچگی در کشور کره استفاده می کردند به سر داشت .اومد سمتم تازه چشاشو دیدم مشکی نه ابی نه توسی نه توسی هم نه رنگین کمون بود و موهاشم قهوه ای بود وقتی نزدیکم شد موهامو کشید و گفت بی ادب چلا به ملکه تفتی من از کلاس در میلم

-تو دیگه کی هستی هان موها مو ول کن

سربازه اومد جلو مارا از هم جدا کنه که دوباره همه جا تاریک شداین دفعه وقتی چشامو باز کرد دیدم داداشم با لا سرمه داشته موهامو ناز می کرده

-دونا چت شده بود کوچو لو خواب بد دیدی

- جی هی تو اون دختر ترسناکه رو ندیدی

-کدوم دختر دونا حالت خوبه

-حالم یکی زد تو سرم با چوب

-ههههه خودت بودی رفتی تو دیوار .بلند شو صبحونه بخور

-باشه داداش

پایان قسمت اول


پست ثابت

ســــلام به همگی به اینجا خوش اومدید.


من این وبلاگ رو واسه کسایی ساختم که عاشق مطالعه هستند.


خلاصه امیدوارم لذت ببرید.


حالا نوبت قوانین هاست:


کپی با ذکرمنبع و اگر منبع را نزنی حلالت نمیکنم.


آبروت رو نمیبرم البته اگه مومن باشی


اگه نباشی درجا آبروتو میبرم.


نظر نشه فراموش.


راستی جشن هم داریم جشن های مختلف.


اینجا برای همه هست حتی بچه کوچولوها.


حالا بریم سوار فرفره شیم تا رمان بخونیم.




first
171819202122
23