قسمت چهارم رمان رو یای سیاه دختر کو چولو
من و مامانم
منو داداشی
منو بابایی
دیگه دل نداریم
همش غصه داریم
پروردگارا تو نامهربانی
_ باز که دارین اواز سر می دین
هان این دیگه از کجا پیداش شد .یعنی من حق دلتنگ شدنم ندارم این پسره از اولش پرو بود .دون سونگ تبدیل شده به یه اشغال پست کسی که می خواد جای پدرشم بگیره
_ مگه برای اواز خوندنم باید از شما اجازه بگیرم
_ نه کی گفته .راستی پدر کارتون داره
- الان میام
_ پس با اجازه (تعضیمی کرد و رفت)
نشستم روی تختم ، تختی که سال هاست روش می خوابم من دیگه یه دختر شیش ساله نیستم اون دختر مرده! من دیگه خودم نیستم من الن یه دختر شونزده ساله هستم .دیگه این جا اسمم دونا نیست اسمم شده جسول سا هیچ وقت
معنی اسممو نمی دونستم ولی یادمه یک بار وقتی تازگی ها بود اومدم این جا یک بار با دون سونگ دعوام شد چون نمی خواست باخت رو قبول کنه بهم گفت برای همینه اسمت جسول سا عه چون تو واقعا جادو گری اره معنی اسمت
همینه .
منم عصبی شدم گفتم : دروغه دروغه .اما اون گفت راسته وبعد منم زدم تو صورتش هههه اونم لطف کرد به امپرا طور گفت .خخخ امپرا طورم لطف کرد منو دست از پا دراز تر به ده ضربه شلاق محکوم کرد .خیل درد داشت . من
بعدش بیهوش شدم و تحت درمان قرار گرفتم .هنوز جای اون شلاقا توی کمرم مونده.
من این جا به اسم شاهزاده بودم ولی فرقی با خدمت کارا نداشتم
من وقتی وارد این جا شدم یه چیز دیگه هم فهمیدم که غیر از دون سونگ شاهزاده ای دیگه هم هستم که اون هشت سالش بود مو هایی بلند لخت که نصفشونو از پشت بسته بود با یه کش می بست.الن موهاش بلند تره موهاشو بالا سرش دم اسبی میبنده
خدمت کار شخصیم سوریا قیافه نارا حتی داشت بهش نگاه کردم از اون موقع تا حالا خیل پیر شده بود .
_ چی شده سوریا چرا این قدر پکری
_ بانوی من .... من من میگم برید خدمت امپراطور
_ اه یادم رفت
_ من حاضرم بریم
_ چشم با نوی من
لباس صورتی وبلند از ابریشم به تن داشتم و گوشواره به گوش و کفش های گرون را حتی و چند النگو به دستم.
چون عجله داشتم تند میرفتم و سرمم پایین بود بقیه خدمت کارا پشت سرم بودند و یک دفعه پام خور به پای یک نفر نزدیک پود پرت شم پایین که خدمت کارم منو گرفت .
_ اه با نوی من حالتون خوبه
_ بله سوریا من خوبم
سرمو اوردم بالا بله من پام خورده بود به شاهزاده بزرگتر کسی که اسمش چانگ هی بود .لبخندی بهم زد و اروم تعضیمی کرد . من هم تعضیم کردم .من این شاهزاده رو خیلی کم می بینم خیلی خیلی کم.
_ شاهزاده جسول ساعه بی ادبی بنده رو عفو کنید
_ نه عالیجناب چانگ هی موردی نیست تقصیر من بود
_ به هر حال من بعدا می بینمتون
_ بله بفرماییید
_ شاهزاده سلامت باشند
_ عالی جناب سلامت باشند
تعضیمی کردم ورفتم به سمت اقا متگاه امپرا طور .یک نگاهی به سوریا کردم .سوریا هم تایید کرد و به خدمت کا رای امپرا طور گفت حضور شاهزاده جسول ساعه را اعلام کنید
یکی از خدمت کارا بلند گفت : شاهزاده خانم اجازه ورود می خوان
خدمت کار شخصی امپرا طور اومد بیرون گفت بفرمایید داخل عالیجنا منتظرتونند
وارد شدم تعضیم کوتا هی کردم رفتم نزدیک تر نشستم ادای احترام کردم
_ امپرا طور سلامت باشند
_ شاهزادی من قراره جنگی در بگیرد برای همین شما وملکه باید از این جا برید حتما اماده باشید
_ بله امپرا طور
عادت داشتم به این جنگ ها و در گیری ها واینکه باید جابه جا بشم .وازبچگی یاد دادند تعضیم کنم و هر چی بقیه گفتند بگم چشم و گرنه ده ضربه شلاق می خورم
_ امپراطور اجازه مرخص شدن می دهید
لبخندی زد و گفت: می تونید برید
_ بله
تعضیمی کردم و رفتم بیرون
سوریا: با نوی من به اقا مت گاهتون برمی گردین
_ باید بازم وسایلمو جمع کنم (زمزمه)
_ چی
_ هیچی می خوام توی باغ قدم بزنم
_ بله
به سمت باغ رفتیم ومن به طرف گل ها رقتم وبو کشیدم
چند گل چیدم وبه خدمت کار ها گفتم من میرم اون ور تنهام بزارید
سوریا : اگه بگم نه باز میرید فقط دور نشید
خندیم و گفتم باشه
رفتم اون ور وگل ها را بو کردم که یک دفعه کسی دهنمو گرفتبردم پشت کی از دیوار ها . برگشتم نگا ش کردم .نه غیر ممکنه اون اوپامه . خود اوپا ست .رفتم بغلش و گریه کردم داداشیم برگشته.............................ولی چطوری............................................
_ جی هی تو چه جوری
داداش لبخندی زد وگفت بعدا توضیح می دم الان وقت ندارم فقط بدون میا م نجاتت میدم
_ نه جی هی داداش من وتنها نزار
رفتم بغل داداشم وفقط با گریه گفتم که تر کم نکنه یهو یکی از پشت سر اومد و من ترسیده در همون حالت چشمامو بستم
دون سونگ : میشه بپرسم شاهزاده خانم این جا چکار می کنند
چشمامو وا کردم دیدم اوپام نیستش رفته بود .لابد خیال کردم دیدمش.برگشتم طرف شاهزاده دون سونگ وگفتم : داشتم .....ام ........اه
_ اهان پس من به امپراطور میگم از پیش نگهباناتون و خدمت کارا دوری می کنید
_ تو خیلی پستی خیلی خیلی پستی
اومد پیشم وایساد و دستمو گرفت و دنبال خودش کشید نمی دونم چرا این قدر زورش زیاده با اینکه بچست .رفت داخل قصر و دقیقا اقامتگاه امپرا طور درو باز کرد منو پرت کرد اون تو روی زانو افتادم .یکی از خدمت کارای دم در اومد گفت نتونستم جلوشون بگیرم .
امپراطور گفت هیچ اشکالی نیستهمه تنهامون بزارن همه حتی خدمت کار شخصیشون رفت بیرون . فقط ما سه نفر موندیم .
_ امپرا طور
_ دون سونگ چه خبره
_امپراطور شاهزاده جسول سا قصد داشتند بدون اجازه از قصر برند بیرون
_ چی بیرون
من: دروغ ........( اگه این طوری بگم برام گرون تموم میشه) اشتبا ه می کنند ایشون من که جایی رو بلد نیستم
_شاهزاده خانم به ده ضربه شلاق محکوم میشوند.ودیگه تکرار نشه
من:..............
_ نشنیدم
من: بله چشم
_ من سعی کردم اول کاری کنم که تو فکر کنی از اولم اهل این جا بودی ولی دیگه وفت نبود دون سونگ ببرش مجازات بشه
_ بله
_ نه ترو خدا امپراطور
شاهزاده سربازارو صدا زد
_ سربازا ببریدشون ومن هر روز برای گناه نکرده شکنجه میشم نمی دونم چرا این پسره ازاولشم باهام لج بود چرا .....................................................................................یعنی میاد دنبالم
من و مامانم
منو داداشی
منو بابایی
دیگه دل نداریم
همش غصه داریم
پروردگارا تو نامهربانی
پروردگارا تو نا مهربانی
[ بازدید : 719 ] [ امتیاز : 3 ] [ امتیاز شما : ]