شما در حال مشاهده نسخه موبایل وبلاگ

❤قــصــر رمـــان نوشته های خودمه❤

هستید، برای مشاهده نسخه اصلی [اینجا] کلیک کنید.

قسمت اخر من خودم نیستم

نامجون که اومد.سری از روی تاسف برای یونگی تکان داد و باهم بلندش کردیم سوار ماشین نامجون شدیم .نامجون کنار کمپانی ایستاد .بعد باز هم باهم کمک کردیم ببریمش بالا .خداروشکر گیج بود و فقط زمزمه میکرد.دلم نمیخواست دوباره اون عصبانیتش رو در مستی ببینم .میخواستیم از پله ها ببریمش بالا که جیمین و وی رو دیدیم که داشتن میخندیدن وتا نگاهشون به یونگی افتاد بدو بدو پله هارو پایین اومدن و بی هیچ حرفی فقط کمک کردن یونگی رو ببرن بالا.جیمین هم از پشت دنبالشون میرفت .من پله هارو برگشتم برم پایین که یه دختری رو دیدم .تاحالا جز کارکنا ندیده بودمش .اون که منو دید لبخندی زد و گفت : تو باید نانا ی تقلبی باشی .
با تعجب نگاهش کردم و گفتم : تو کی هستی ؟ چرا به من میگی تقلبی ؟ منو از کجامیشناسی؟
دختره لبخندی زد و گفت : من تو ام و تو منی .
خندیدم و گفتم : خودتو یه تیمارستان نشون بده.
دختر اومد دقیقا بدون فاصله از من روبروم وایساد و صدای سیلی و بوسه اش گوشم رو نوازش کرد .
دستم رو گذاشتم رو صورتم و گفت : من خسته شدم از من بودن .تو بودن .من از این دنیایی که موازی دنیای تو بود خسته شدم .اره خوب نگاه کن .تو اصلا متوجه شباهت من به خودت نشدی . تو باید خیلی بیشتر به خودت نگاه کنی الینا محتشم از ایران .این اسم تو بود ولی من با گرفتن زندگیت این نام رو از تو گرفتم .
با بهت نگاهش می کردم .مسبب همه اینها این بود .
من : تو یه عوضی هستی .
نانا یا الینای تقلبی خندید و تار موهام رو گرفت تو دستش و یهوکشید که اخی گفتم و سعی کردم از خودم دورش کنم که دم گوشم گفت : زندگی با پدری که پسرشو عزیزش میدونست ولی دخترشو مایه تاسفش چطوربود ها ؟
با اینکه از درد داشتم می مردم و گفتم : لعنتی تمومش کن .اون مرده.
موهامو ول کرد و نگام کرد و گفت : مرده ! چه بهتر .
همون طور که به سمت در خروجی می رفت گفت :تو هم عین من نصیب شوگا شدی .واقعا که یه نمونه از منی .
دویدم خواستم جلوشو بگیر م که رفت بیرون .منم سریع دروباز کرد که دیدم غیب شده .
سال ها بعد .
روی مبل نشسته بودم که که می چا و می جو و بدو بدو اومدن سمتم و باهم گفتن : اوما اوما اوماا.
منم که خستم بود گفتم : نهههههه (بلههههه)
می جو: اوما اپا با مون بازی نمی کنه .
منم بیحوصله گفتم : بابا خستشه.
می چا : انیو (نع) داشت با یه یوجا (خانوم ) با نام هه جونگ حرف می زد .
از جا پریدم و گفتم : چیییییی
می چا و می جو بدبختا ترسیدن رفتن سمت بازی خودشون.
به سمت اتاق خوابمون رفتم و درو محکم باز کردم که یونگی که روتخت بود نشست و گفت : یاااااا چع خبرته .
رفتم سمتش و دستمو دراز کردم و یهویی گوشیو از دستش گرفتم و با تعحب گفتم : این چیه ؟
یونگی یه جوری نگان کرد که انگار به عقلم شک کرده و گفت : روبات جدیدمه دیگه اسمش هه جونگه .
عصبانی رو تخت نشستم و گفتن : یااااا .امان از بچه ها.
یونگی خودشو کشید سمتم و موهامو نوازش کرد و گفت : تو فکر می کنی من بهت خیانت می کنم ؟ دیگه هیچ وقت این فکرو نکن .من تو رو سخت به دست اوردم .چیزای با ارزش سخت به دست میاد .پس از دست نمی دم و گونم رو بوسید .
می چا و می جو یهو اومدن تو اتاق و بالا پایین پریدن و گفتن : اپاا پوپو هه یو اپا پوپو هع یو ( مطمعن نیستم کره ایشو درست نوشتم یا نه ولی معنیش اینه پدر ببوسش )
من و یونگ به هم نگاه کردیم و یونگی چشمک زد . باهم بلند شدیم و گفتیم : وایسید وروجک ها الان می خوریمتون .
بچه ه به جیغ و خنده فرار کردن .
زندگیم خوب .بوود خوشبخت بودن .یونگی مرد خوبی بود دوسش داشتم و لی عاشقش نبودم . خبری از جین نبود .
یه پایان آمد این دفتر اما حکایت همچنان باقی است

قسمت 16 رمان من خودم نیستم فصل دوم

تو بیمارستان بودیم.هی یه راهی رو می رفتم و بر می گشتم .جین رو صندلی نشسته بود .شوگا اتاق عمل بود .
جین با لحن ملتمسی گفت : نانا میشه خواهش کنم بشینی ؟
نگاهش کردم و گفتم : نه
بعد دو باره شروع کردم راه رفتن که یهو پسرا رو دیدم که به این سمت می اومدن .تهیونگ جلو تر از همشون بود با نگاهی ملتمس گفت : حالش چطوره ؟
انگار بغض ته گلوم فقط منتظر همین لحضه بود . زانو زدم و شروع کردم گریه کردن . تهیونگ که حالمو دید رفت که از جین بپرسه.نام جون اومد سمتم و سعی کرد آرومم کنه .محبتاش آزارم می داد .من به رفیقشون آسیب زدم و اون به فکر حال من بود .
نام جون اشکامو پاک کرد و گفت : تقصیر تو نیست .
من با گریه : چرا هس.اگه اون نجاتم نمی داد الان سالم بود .
جیمین با انگشتاش مثل همیشه که تو کنسرت میخواست بگه گریه نکنید به سمت چشاش گرفت و لبخند زد . مگه میشد این فرشته بگه گریه نکن تو گریه کنی.
یهو در اتاق عمل باز شد و دکتر اومد بیرون که هممون دویدیم سمتشون .منیجرشون هم تازه از اون سمت اومده بود اومد سمتمون . قبلا اینکه بقیه حرف بزنن سریع گفتم : اقای دکتر لطفا بگید که حالش خوبه .لطفا.
دکتر که از صورتش هیچی رو نمیشد تشخیص داد گفت : عمل موفقیت امیز بود .بقیش بستگی به خود بیمار دار که بخواد به هوش بیاد یا نه .
بدون اینکه از دکتر بپرسم اجازه دیدنشو داریم یا نه .دویدم سمت اتاق که دیدم م پرستارا اوردنش بیرون . هممون رفتیم سمت تختش .منیجر داشت با دکتر صحبت می کرد.
شوگار و بردن بخش و گفتن فقط یک نفر میتونع ببینتش .
همه موافق بودن که من برم .کنار تختش وایسادم و به کسی که به خاطر من الان روی تخت بود خیره شدم .
من :اوپا !ببین منم نانا .همونی که زد زیر قولش .قرار بود اگه از اون زلزله سالم بیای بیرون من پیشنها دتو قبول کنم .
ولی من زیر حرفم زدم و خدا تو رو اینجوری ازمون گرفت .
درکی از هیچکدوم از اتفاقای زندگیم ندارم ولی حس می کنم حتی خدا هم میخواد انتخابم تو باشی. تو بهوش بیا من برات یه سوپرایز دارم .
اگه پرستار نیومده بود تو و بگع وقت ملاقات تمومه تا صبح براش حرف میزدم .بع دلیل برنامه های پسرا نمیتوتستن به بیمارستان بیان .دیروز هم مادرم خبر مرگ پدرم رو به من و گون هی داد .گون هی هم مین هه رو با مامان اشنا کرد.من هر روز به بیمارستان می اومدم و با شوگا حرف می زدم .این بار هم تو اتاق بودم .شونه رو از کیفم ورداشتم و موهاشو شونه کردم و به کمی اب رو دستمال صورتشم تمیز کردم .
بعد دستاش و بعد پاهاش .
جعبه کوچیک رو از کیفم دراوردم و بازش کردم .حلقه رو تو اتگشتش گذاشتم و حلقه خودم رو نشونش دادم .
من :ببین اینم سوپرایزم .بهت قول میدم زود زود هم رسمیش کنیم.اوپا سوپرایز بعدیم وقتی با چشمات شبم رو روز کردی . اوپا لطفا زودتر برگرد.
همون لحضه گوشیم زنگ خورد .تماس را برقرار کردم.جیمین بود .
من :اوپا !
جیمین :نه نانا. (بله )
من : موسون سه یو (چیزی شده ؟)
جبمین :نانا کنچانا ؟
من : نه . (بله )
جیمین : باید یه خبری رو بهت بدم .
من : چیزی شده ؟
جیمین : جین درخواست داد به بیگ هیت و با درخواستش موافقت شد .
من : چه در خواستی ؟😮
جیمین : درخواست استعفا .☺
من : نههه.
جیمین : ازت خواستم اروم باشی .
حالت حرف زدنم رووعوض کردم .سعی کردم برام مهم نباشه ولی اخرش قلبم نافرمانی کرد و پرسید : الان کجاست ؟
جیمین جوابی نداد که در اتاق باز شد و تهیونگ وارد شد و گفت :انیونگ .
دم تلفن گفتم : یااا جیمین.
ولی تلفن قطع شد .خواستم دوباره شماره بگیرم که یهو تهیونگ گوشی رو از دست گرفت و پاکتی رو داد دستم .
با تشر گفتم :موهایو ؟ (چیکار میکنی ؟) این چیه ؟
تهیونگ :برو هم قدم بزن تو ی محوطه و بخونش .من پیش هیونگ هستم .
با تردید بلند شدم و به سمت حیاط بیمارستان رفتم .با ترس و لرز نامه رو باز کردم .
محتویات نامه :
انیونگ نانا .چل چینه سه یو ؟(سلام نانا .حالت چطوره ؟)
الان که این نامه رو میخونی من توی هواپیما به سمت نیویورک هستم .حتما خبر داری که استعفا دادم .امیدوارم با یونگی زندگی خوبی داشته باشی .☺ نانا من لیاقت تو رو ندارم .یه قولی بهم بده .قول بده اگه یونگی بهوش اومد کاری کنی هر روز بخنده.با این کارم هم تو خوشبخت میشی .هم جبران کار یونگی رو می کنم .
با خیس شدن نامه به اسمون نگاه کردم .بارونی نبود .دستم زدم به صورتم ،خیس بود .اره گریه کرده بودم ولی متوجه نشده بودم .یعنی فهمیده بود تصمیم رو که گذاشت رفت ؟.
یعنی کار درست رو انجام دادم ؟.بی رمق به سمت اتاق یونگی رفتم که دیدم دکتر داره میره اونجا .وای نکنه حالش بد شده باشه .وای خدا نکنه از دستش بدیم .سرعتمو تند کردم و وارد اتاق شدم .
یونگی چشاش رو باز کرده بود و با لبخند بهم نگاه کرد و گفت :ن..نان.ا


خوشحالی رفتم کنارش و دستشو گرفتم .تهیونگ با لبخند نگاهمون کرد .دکتر : خوب شدد به هوش اومدی پسر جون . این یا چینگوت خیلی برات بی قراری میکرد .
یکم خجالت کشیدم که این بار شوگا دستمو فشرد .تهیونگ رفت که با دکتر صحبت کنه .ولی میدونستم بهونست که با شوگا تنها باشم .شوگا:نانا .
من : نه اوپا .
شوگا : بیا نزدیک تر .
کمی خم شدم که نزدکیش باشم .شوگا دستی به موهام کشید واهسته گفت : نانا .ای.. ن شروع من و توعه ؟
خواب بود یا حقیقت یا اتفاق طبیعی که قلبم تند کوبید .ترش بود یا عشق که قلبم را از جا میکند . سرمو بردم دم گوشش و مثل خودش با موهاش بازی کردم و اهسته گفتم : اگه خوابه نمیخوام بیدار شدم . چوهاندا مین یونگی.
دوباره صاف وایسم .شوگا لبخند زد . کیم سوک جین کاش اینجا بودی که ببینی به قولم عمل کردم.







قسمت 15 رمان من خودم نیستم فصل دوم

وای خدا الکی فکر کردم بغلش کرده . مین هه لبخندی زد و گفت :راستش من همسن خودتم 😑.
من هم با بدجنسی گفتم : اخه خیلی پیر میزنی واسه همون .
مین هه عصبی موهای جلوی صورتشو فوت کرد.قیافه من 😅قیافه گون هی 😒قیافه مین هه 😞
چون خستم بود و به خاطر اینکه میدونستن گون هی میخواد سر به تنم نباشه تنهاشون کذاشتم و ب قول خودم میخواستم بخوابم وبه هر سمتی میخوابیدم یاد جین می افتادم ووبرای نقشه امشبش می ترسیدم .اخر تصمیم گرفتم سروته کنم بالشتمو منظورم بالشتم رو بزارم جاهای که پام بود بعد پام رو بزارم جاییکه بالشتم بود که تا چشامو بستم ایندفعه قیافه معصوم شوگا اومد تو ذهنم که ازم میخواستو یشنهادشو قبول کنم. ای خدا کلافه شدم 😢.
بیست بار جامو عوض کردم که یادم نمیاد بلاخره کدوم سمتی خوابم برد با حس کردم چیزی رو صورتم چشامو باز کردم که دیدم دستای جین رو صورتمه گ و داره نوازشم می کنه .چون تازه از خواب بیدار شده بودم چشام درشت شده بود و حالت ترسیده داشتم که یهو جین خندید و پیشونیم رو بوسید و گفت :نانا با این کارات باعث میشی باز بدزدمت .😂ترسیده بلند شدم و تو جام نشستم که جین پخش شد رو زمین از خنده .
من :😡
جین :😄 بلند شو صورتو بشور که تو پارک برنامه ها داریم.
اروم از جام بلند شدم .یه حس عجیبی داشتم و حس می کردم این اخر راه منه و میخواستم تا رسیدن اون موقع میلیون ها سال طول بکشه.رفتم سمت روشویی و صورتم رو شستم .گون هی طلبکار رو مبل نشسته بود .من رو که دید سریع گفت : این جین چی میگه ؟شما امشب چه قراری باهم دارید ؟😐😠
من با من من گفتم : قراره .....
فلش بک
جین : حالا که بازی دوست داری . امشب بازی می کنیم.
حال
من : قراره برا سر گرمی .. بازی کنیم
گون هی با تعجب : بازی ؟
من سرمو خاروندم و گفتم : اره بازی ،چیزه شوگاهم هست نگران نباش.
گون هی:اوکی .هرچند که قانع نشدم .
جوابشو ندادم و وارد اتاق شدم .جین تو اتاق نبود .سریع لباسمو عوض کردم و یه هودی مشکی پوشیدم و با کفشای اسپرت سفیدم و موهامو شونه کردم و به سمت سالن اومدم که جین رو دیدم .چند دقیقه نگام کرد .نگاهش پر حرف بود و بی زیرنویس .صداش زدم :اوپاا!
یهو انگار به خودش اومد و دستمو کشید به دنبال خودش .از خونه بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم . تو راه فقط سکوت بود .روبروی پارک ایستاد .درماشین رو باز کرد .منم خواستم پیاده شم که گفت : صبر کن .
جلو نشسته بودم . در عقب رو باز کرد و یه دستمال کردن برداشت از رو صندلی برداشت .ماشین رو دور زد و درو باز کرد .کنجکاو نگاش می کردم .دستمال رو رو چشام بست و گفت : نترس .
من : میخوای چیکار کنی ؟
جین خیلی ریلکس : بچگی .
دستمو گرفت و منو با خودش به ناکجا اباد می برد تا وقتی یه جا ایستادیم .با صدای یونگی فهمیدم اونم هم اینجاست.
یونگی : چرا چشاش رو بستی هیونگ ؟
صدای پای جین رو شنیدم که ازم دور شد .
جین : حالا نانا .با چشای بسته عشقتو انتخاب کن . اگه عاشق هر کدوممون باشی راحت تشخیصمون میدی .
یونگی : یاااااااا.
من :خیلی بی رحمیه .
جین : عشق بی رحمه نانا .
اروم قدم بر می داشتم .استرس و ترس باعث شده بود موقع راه رفتن کمی بلرزم .نمیدونم اشک بود یا عرق که صورتم رو خیس می کرد .همین طور جلو می رفتم .تنها صدای ماشین ها و پرنده ها گوشم رو نوازش می کرد .تصمیم داشتم به صدای قلبم گوش کنم و قدم بردارم
از زبان راوی
جین میدونست با این کار دارد خودش و عشقش را به بازی می گیرد ولی غرورش بهش این اعتماد به نفس رو میداد که خودش انتخاب میشود ولی قلبش پر از تپش بود و ترس .چشم هایش را بست و سعی کرد به عشقش ایمان بیاورد .
شوگا عصبانی از اینکه هر بار برای رسیدن به نانا با شکست مواجه میشد . با خود میگفت حیف که نانا رو دوست داشت و گرنه هزار بار او را دزدیده بود به خاطر میل قلبی خودش .این حرف خود شوگا بود خدا داند ترس داشت یا واقعا این قدر عاشق بود .
شوگا که دید جین چشمانش بستست نیز خود چشمانش را بست .
جین قلبش انگار قصد پرواز داشت و داست سینه اش را پاره می کرد .به راستی که عشق با انسان چیکار می کند ؟
از زبان نانا
با لمس جسمی استرس گرفتم و با خود گفتم این پایان راه من است .
دستی چشمانم را باز کرد و با دیدن جین فوری به آغوشش پریدم و حس می کردم قلب هایمان برای هم می تپید .
کاش میشد همینجا زندگی کرد و مرد .با صدای چرخ های ماشین و داد یونگی من و جین متعجب به ماشینی که به سمتمون می اومد نگاه می کردیم که یونگی دوتامون رووهل داد اونور و ماشین .... شوگا ... به هم برخورد کردن .
جیغ زدم .مردم جمع شدن . جین چشمام رو پوشوند تا نبینم .زنگ زدن انبولانس گریه کردم .مردم .زنده شدم .احساس نی کرد قاتلم .جین هم نگران یونگی بود هم نگران من .





قسمت 14 من خودم نیستم فصل دوم

شوگا سرم رو نوازش کرد و گفت : خودت خوبی ؟ تو چشاش نگاه کردم و گفتم :کنچانا (خوبم ). شوگا لبخندی زد و گفت : بیا از اینجا بریم.سوار ماشین شدم و جلو نشستم.شوگا تو راه چند بار به من نگاه می کرد که نزدیک بود به کشتنمون بده که به خیر گذشت .جلوی خونه که وایساد ممنونی گفتم و خواستم پیاده بشم که دستمو گرفت ووگفت :پیشنهادم ،قبولش میکنی ؟ نگاهش کردم و با مکث گفتم :ام .خب راستش من میخوام ..چیزه ...پیشنهادتو .... دستم از طرف دیگه کشیده شد و محکم خوردم به یه چیز سفت.چی بود ؟ سرمو گرفتم بالا و با اخ گفتم :سوک جینی.! دستمو جوری کشید که پشت سرش قرار گرفتم و گفت :جواب پیشنهادش به تو گفتنی نیست . من و شوگا همزمان متعجب گفتیم : منظورت چیه ؟ نگاهی به شوگا کرد و بعد تو چشام زل زد و سرم رو نوازش کرد . جین : نگران نباش . بدتر نگران شدم .احساس میکردم جین کل زندگیم رو خلاصه میشه و شوگا تنها یه راه میان بره . جین : ساعت 12 شب بیا پارک فلان اونجا بهت جوابشو میده . شوگا: عوضی . بعد پاشو گذاشت رو گاز و مستقیم رفت .جین دستم رو ول کرد و گفت :کامان هه نانا (تمومش کن ) دست از این بازی مسخره بردار . در سکوت نگاهش کردم که گفت : حالا که بازی دوست داری امشب بازی می کنیم . الان برو خونه . از عصبانیت و حرص با پام خاک رو پشت سرش شوت کردم . درو با کلید باز کردم و داخل شدم . با دیدن صحنه روبروم ارزو کردم کاش هیچ وقت داخل نشده بودم.گون هی پشت به من و پشت دختری قرار داشت که روبروش وایساده بودو انگار دستای دختره رو گرفته بود .با عصبانیت داد زدم . من :یااااااا گون هی .موهه یو ؟(چیکار می کنی ؟) گون و هی و دختره سریع ترسیده برگشتن به سمت من که دختر بیچاره موقع برگشتن حواسش نبود دماغش خورد به بازوی گون هی . دختره : اخخ گون هی : تو اینجا چیکار میکنی ؟😵 من : اینجا خونمه ها😒 .چه پروو. 😌اوپا این دختره کیه ؟😡 گون هی انگار تازه یاد دختره افتاده باشه گفت : اا راستی مین هه این نانا است یادون سنگ من (خواهر من) نانا این یو جا چینگو من مین هه (دوس د خ ..). اروم رفتم سمت مین هه و برای احترام کمی خم شدم و گفتم : اونی پانگاوایو (از اشناییت خوشبختم ). مین هه دستمو فشرد و گفت : همچنین . تو دلم گفتم : این اخرین گزینم میتونه باشه که از اشناییت خوشبخت باشم . اوه نگاه کن دست دختره توب بدمینتونه 😐 وای خدا حتما داشته بهش یاد میداده

قسمت 13 فصل دوم رمان من خودم نیستم

قسمت 13 رمان من خودم نیستم


نانا

امروز باز باید میرفتم مدرسه, کلاس داشتم .سریع حاضر شدم ،گون هی رفته بود سرکار مترجم توریست بود.مادرم هم خواب بود.چند روزه از پدر خبری نیست . خیلی نگرانش بودم .یه تاکسی گرفتم و به سمت مدرسه رفتم .

روبروی مدرسه پیاده شدم . کلاس اولم با سوم دو بود .کلاس که تموم شد. خسته نباشید گفتم .داشتم وسایلمو جمع میکردم و بچه ها یکی یکی خدافظ می کردم و از کلاس میرفتن بیرون . سرمو که بلند کردم دیدم یکی از دانش اموز های پسرم روبرومه یه خرده ترسیدم و گفتم : کریس ترسوندیم .کاری داشتی ؟

کریس لبخندی میزنه و میگه : البته سنگ سنیم ( معلم ).

با لبخند گفتم : میشنوم .

یهو دستمو گرفت و گفت : سنگ و سنیم من از شما خوشم میاد .

دستمو کشیدم عقب و گفتم : چی ؟؟؟؟؟.

کریس : ساارنگ هه یو .

من ...

تا خواستم حرف بزنم و جوابشو بدم یهو در باز شد و شوگا اومد داخل .

شوگا نگام کرد وگفت : باید باهم حرف بزنیم .

نگاهی به کریس کردم و گفتم : بعدا راجب این موضوع حرف میزنیم .فعلا باید با دوس ... حرف بزنم .

کریس چشاش گشاد شد و گفت : نه.

بعدم رفت بیرون .شوگا اومد کنارم وایساد و گفت :خوبی ؟

من با تعجب : اره چطور ؟

شوگا دستی به سرش کشید و گفت : اخه به اون گفتی که من ...

پریدم تو حرفش و گفتم : راجب چی میخواستی صحبت کنی ؟

شوگا :( اره خوب شد یادم انداختی .بریم یه جای دیگه اونجا حرف میزنیم .)

من : کجا ؟؟.

شوگا : یه جا که گوش نداشته باشه .

باهم به سمت یه کافه رفتیم .چون اتاق کرایه بود فقط خودمون دوتا بودیم که راحت باشیم .

یه ذره از قهوه چشیدم و گفتم: میشنوم .

شوگا سرفه ای کرد بعد گفت : (راستش نانا .من از ... از همون اول ... که تو مدرسه .... دیدمت ... روت کراش زدم .)

قلبم یهو شروع کرد به کوبیدن . حالا باید چیکار کنم .

من : ام ...چیزه .

شوگا دستشو گزاشت رو سرم ووموهامو بهم ریخت بعد گفت : نمیخواد چیزی بگی. نانا ، من دوست دارم میدونم تو جین رو دوست داری .ولی جین تا الان خیلی اذیتت کرده .نمیشه یه شانسی به من بدی ؟.

الان باید چیکار می کردم نمیتونستم که دلشو بشکنم راستش بعد این همه کمکش راستش منم کم کم داشتم بهش علاقه مند میشدم ولی ..

من :( اوپا من ...)

یهو یه صدای لرزش اومد و چراغ بالای اتاق تکون خورد دیوار ها هم لرزش گرفتن .جیغ زدم . یهو برق همه جا قطع شد .شوگا بلندشد وایساد منم همین طور . باز لرزش رو حس کردم ، متوجه شدم چراغ الانه که بیفته با جیغ پریدم به سمت جلو و فرو رفتم تو بغل ناجیی همیشگیم .دستاش دور م رو سفت گرفت . احساس می کردم با خودش یکی شدم .

از زبان شوگا

الان این صدای قلب منه یا صدای قلب اون ؟ .خدا چقدر دوست داشتنیه ! .کوچولوی دوست داشتنی من .^^

من : بیا یه راه خروج پیدا کنیم .

دستمو سفت گرفته بود .بیچاره خیلی ترسیده بود.یهو همه جا روشن شد و صدایی پخش شد که همه به سمت خروج ضروری بدوند .از اتاق رفتیم بیرون .همه جیغ میزدن و می دویدن .نانا با هرصدایی دستمو فشار میداد و جیغ میزد .

به سمت راه پله خروجی دویدیم .ولی این قدر شلوغ بود که خیلی طول میکشید بریم پایین .

از زبان نانا

اگه اینجا بمیرم چی میشه خدااا؟.چرا اینا نمیرن ؟.وایی.

اخیش پله ها تموم شد. باز دویدیم جلو که یه تکیه از دیوار های پشت سرمون افتاد .شوگا منو کشوند سمت خودش و هلم داد جلو که اول برم بیرون همه همدیگه رو هل میدادن .تو شلوغی از شوگا جدا شدم .بلاخره اومدم بیرون ولی شوگا رو پیدا نمی کردم . اتش نشان اومده بود .هر هرطرف نگاه میکردم نمی دیدمش .داد زدم : اوپاااااااا ؟ یونگیییییی !

مین یونگیییییی.!!

اوپاااااا !!

وای خدا اگه چیزیش شده باشه؟! چی .من چیکار کنم؟ حالا .اوپاااااااا ! .اوپااااااا !لطفا بگو زنده ای .اوپاااااااااااا.

وای خدا اگه زنده باشه من درخواستشو قبول میکنم .

اوپاااااا .مین یونگیییی. اوپاااااا.

یدفعه یکی از پشت چشامو گرفت .دست گذاشتم رو دستاش و برگشتم که بیینم کیه که با دیدن شوگا رفتم بغلش و گفتم : وای خدارو شکر زنده ای .اوپااااا.وایییی شکرررررر.


لطفا نظر فراموش نشه .

تهدید هم نکنید ها 😂

امیدوارم نانا خوشبخت بشه مهم نیس که به کی میرسه

من الان یه تصمیم میگرم فردا یه کار دیگه میکنم منم عین خودتون کنجکاووم ببینم چی میشه 😂


قسمت 12 من خودم نیستم فصل دوم

کم کم اروم گرفتم .اروم از جین جدا شدم که یه قطره اب افتاد رو دستم.آسمان بارانی نبود ولی وقتی به جین نگاه کرم دیدم آسمان نگاهش بارونیه . با دستم اروم قطره ای که داشت سر می خورد بیاد پایین از صورتش پاک کردم .جین سرم رو نوازش کرد.لبخند کوچیکی زدم و گفتم :کیم سوک شی ما دیگه نمی تونیم اینجوری ادامه بدیم .
جین با بغض ته گلوش که کمی صداش رو به لرزش در می اورد گفت:این نهایت بی انصافیه که بگم ولی متاسفم من هنوز دوست دارم .
به سمتم خم شدم و دم گوشش گفتم :آن سارانگ هه یو جین شی کوری گو(من عاشقتم جین شی اما ) ما نمی تونیم باهم باشیم .
جین : اتوکه نانا ( چیکار کنم ) ان پاپو اتوکه (من احمق چیکار کنم ) چجوری بدون تو زندگی کنم .
نمی تونستم بمونم و اینجوری ببنمش .اگه میموندم باز می بخشیدمش .پس پیاده شدم و به پشت سرم نگاه نکردم .
جین با عجز فریاد میزد : ناناااااااااا
از زبان راوی
جین بعد از رفتن نانا از ماشین میاد بیرون و داد میزنه : نانااااااااا
نانا در خونه رو باز میکنم ولی هنوز داخل نشده .جین بلند تر دادمیزن و بابعض میگه : یااااااااا نانا شی .کااا..ش هنوو..ز بچه بودی .میومد...یی پیر... هنم رو می کشیدی و ... میگفتی .. ...
یه پرش به گذشته
دبستان
جین کنار پسر بچه ها و دختر همسن و سالش وایساده بود و ایساده بود و با مبالفه زیاد از پدرش تعریف می کرد .نانا از دسط بچه ها به زور رد میشه . به خاطر جثه کوچیکش بقیه همیشه به اون زور می گفتند . نگاه میکنه به جین و دخترا بعد یع اخمی می کنه . جین کافشن مشکی رو لباس مدرسش پوشیده بود و نانا به زور مادرش رو راضی کرده بود یه کافشن سفارش داده بود که روش نوشته شده باشه جین موهام خرگوشی بسته بود . نانا عصبانی میره سمت جین و لباس جین رو میکشه میگه :جین کااااااا نول ایییی یو کااااااا اوپااااااا نول اییییی یو (جین بیاااااا بازی کنیم بیااااات اوپااااا بازی کنیم .)
جین به نانا نگاه میکنه یکی از دخترا میره سمت نانا و موهاشو می کشه و میگه :مزاحم اوپا نشو .
نانا از درد موهاش گریه می کنه که همون لحضه یه دختر دیگه نانا رو هل میده که بیافته .همون زمان همه بچه ها سروصداشون بلند میشه .جین یدفعه دخترا رو میزنه کنار و کنار نانا میشینه وکمک میکنه نانا بلند شه بعد بغلش میکنه میگه : کنچانا نانایا .
و وقتی میبینه نانا هنوز داره گریه میکنه خودشم شروع میکنه به گریه کردن .
زمان حال.
نانا بعد از حرف جین پاهاش سست میشن به زور وارد خونه میشه وقتی درو میبنده میفته زمین .از صدای افتادنش گون هی و مادرشون هراسون میان به سمتش. نانا تو بغل هر دوشون میره گریه وومیکنه .
جین برمی گرده که سوار ماشین بشه که پشت سرش یه ماشین و شوگا رو کنار میبینه .
کلافه دستی به موهاش میکشه و میگه : از کی اینجایی ؟
شوگا مردد میگه : از اولش .
جین عصبی با پاش می کوبه به ماشین .و میدوه سمت شوگا و چون شوگا غافلگیر میشه اولین مشت رو از جین میخوره .میخواد مشت بعدی رو بزنه ولی شوگا جلو میگیره و این دفعه خودش مشت میزنه . بعد نیم ساعت هردو خسته یه گوشه میفتن . نفس نفس میزنن .شوگا به زور بلند میشه و در ماشینشو باز میکنه یه بطری اب در میاره .اولش خون لبش روومیشوره وبعد یه قلپ اب میخوره . جین تو فکر بود که بطری اب رو دست شوگا میبینه که به سمتش گرفته .
مردد بطری اب رو میگیره و خونی که از دماغش اومده رو پاک میکنه وواب میخوره .
گون هی و مادرشون نانا رو میبرن داخل خونه .گون هی نانا رو میبره سمت اتاق و کمکش میکنه رو تخت دراز بکشه .بعد به لبخندش که نانا عاشق این لبخندش بود میگه :بخواب بعدا حرف می زنیم .
نانا : اوپا
گون هی : نهههه (بله )
نانا : انی گودن (هیچی )
گون هی : بگو
نانا روشو اون ور میکنه و میگع : انی
گون هی :پس نمی گی اوم
نانا که چیزی نمیگه .گون هی شروع میکنه قلقلک دادنش و صدای خنده هاشون قلب خسته مادرشون رو اروم میکنه .با خودش فکر میکنه به بچه ها بگه که پدرشون امروز وقتی رفت سرکار تصادف کرده یا نه . اخه چجوری بهشون بگه پدرشون دیگه زنده نیست .
ممنون از نظرات همه .رمان کم کم به اخراش داره میرسه .یه خواهشی که دارم حداقل سه چهار جمله راجب حسی که موقع خوندن داشتید بهم بگید .امیدوارم خوشتون بیاد خیلی زیاد 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞


رمان من خودم نیستم فصل دوم قسمت 11

قسمت 11 فصل دوم رمان من خودم نیستم
کلاس که تموم شد به سمت رستورانی که شوگا گفته بود رفتم.رستوران بزرگ بود. روی اخرین میز گوشه دیوار نشستم.گارسون اومد سمتم و گفت : چیزی میل دارید ؟
من: نه ممنون منتظر کسی هستم.
مرد نیشخندی زد و گفت : چرا منتظر ؟ ما در خدمتیم 😈
از لحنش معلومه یه بیشعور به تمام معناست .گفتم : ببخشید اقای محترم من که گفتم منتظر کسی هستم .اگه بیاد شما رو کنار من ببینه .....
حرفم با کشیده شدن صندلی کنارم و نشستن گارسون روی اون نصفه موند.عصبی کیفمو چسبوندم به خودم و گفتم : اقای محترم پاشید !
مرد لبخندی زد و گفت : هیشش .اگه صداتو ببری بالا .آبرو ی خودتم میره .
ترسیده گفتم : منظورت چیه ؟
گفت : مگه تو همونی نیستی که شایع شده با جین در رابطه بودی و حتی بچتم سقط کردی ؟
سعی کردم انکار کنم و بگم : این چرندیات دروغه .
باز با همون نیشخندش گفت : ببین از دل شایعه ها حقیقتی بیرون میاد .
با بغض گفتم : چی میخوای ؟
لبخند زد و گفت : همکاری 😊
با تعجب گفتم : همکا ر..ی چه .. همکاری ای ؟
یهو در رستوران باز شد و شوگا وارد شد .وای الان اگه من و این رو باهم ببینه چی . یدفعه مرد گارسون بلند شد و گردنبندی که نمی دونم ازکجا اورده بود انداخت گردنم و دم گوشم گفت : زود باش لبخند بزن .
مجبوری لبخند زدم .شوگا همون موقع نگاهمون کرد و من بدبخت شدم .رگ گردن شوگا برجسته شده بود .یهو بدو به سمت ما اومد .مرد با نیشخند دستمو گرفت تو دستش فشار داد.قلبم داشت از جا می کند .شوگا هی نزدیک تر میشد و مرد گارسون دستمو کشید به سمت اشپزخونه .شوگا پاشو تند تر کرد که به ما برسه .که یه درو باز کرد منو هل داد تو و خودشم پشتم درو بست.در لحضه اخر که در داشت بسته میشد دیدم داره با شوگا دعوا میکنه .و با استرس برگشتم سمت اتاق که تو بغل یک نفر فرو رفتم و جین بود . چشاش عصبی بود و لی صورتش خونسرد .یه قدم رفتم عقب که با دستش گذاشت پشت کمرم مانع شد و تا خواستم حرف بزنم تار موهای مزاحم رو صورتم رو فرستاد پشت گوشم که خفه شدم .قلبم تالاپ تولوپ می کرد.جین شروع کرد حرف زدن : نباید نی رفتی نانا .
من : بب ین ....
جین : هیش دیگه نمیزارم بری .
اشکم از ترس دراومد و گفتم : شوگا بیرونه نمیزاره .... منو ...
جین دستشو نزدیک لبم اورد که بهم بفهمونه ساکت باشم .
من عصبی سعی کردم و تقلا کردم که فرار کنم که گفت : چوهایو .
اروم گرفتم ووگفتم : نا ان چوهایو ( من دوست ندارم )
یهو در باز منم که پشت در بودم باز افتادم تو بغل جین و شوگا رو دیدم پشت در .این یعنی نهایت بدبختی .خواستم جدا شم که محکم ترم بغلم گرفت و حتی میتونستم نفس های عصبی شوگا رو بشنوم .
جین لبخندی زد و گفت : انیونگ
شوگا : انیونگ . بیا بیرون هیونگ کارت دارم .
بعدم رفت از اتاق بیرون .جین دم گوشم گفت : تموم شد .
بعد ولم کرد که افتادم رو زانوهام .صدای بسته شدن در اومد.
اشکام رون رون میریخت ووهق هفم تا نیم ساعت ادامه داشت .بلند شدم و درو باز کردم رفتم بیرون و دیدم جین داره با گارسونه حرف میزنه و شوگا نیست .به سمت جین رفتم که جین دستشو پشت کمرم گذاشت و گفت : نانا این ایانگه دوست دوران دبیرستانم .و به مرد گارسون اشاره کرد .
ایانگ لبخندی زد و گفت :میانه ترسوندمت ولی دستور جین بود .
بی حال و ساکت نگاهشون می کردم . خواستم برم از رستوران بیرون که صدای جین رو شنیدم کع به ایانگ گفت : بعدا میبینمت .
بعد اومد دستمو گرفتم و از رستوران بردم بیرون و با سویچش ماشین رو روشن کرد .در جلو رو باز کرد و هلم داد تا بشینم .
نشستم درو بست و از اون سمت سوار شد .بی هیچ حرفی سرمو تکیه دادم به ماشین تا بخوابم . جین هم ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد .
وقتی ماشین ایستاد چشمو باز کردم رو بروی خونمون ایستاده بود .
درو باز کردم که گفت : براش اسم انتخاب کرده بودم .مردد به سمتش نگاه کردم که گفت : پیل سونگ .
احساس کردم قلبم به تپش افتاد و رنگ به صورتم نموند من کشتمش .من اون بچه رو که صداشو شنیدم رو کشتم .
جین نگران بهم نگاه کرد و گفت :یهو چیشدی ؟ نانا صدامو میشنوی ؟ .خدا چیکار کنم ؟ نانا غلط کردم اصلا بچه که مهم نیستو دوباره بچه دار میشیم .پابو میگم بچه مهم نیست این چه حالیه تو داری .
اشکام تمومی نداشتن .جین بغلم کرد و سعی کرد ارومم کنه .من بچه خودمو کشتم در حالی که ایندشو دیده بودم چرا حس میکردم لایق زنده موندن نیستم .واقعا دلم میخواست سر به بیابون بزارم .لباس جین از اشک هام خیس شده بود ولی احساس میکردم هنوز خالی نشدم .
سخنی از نویسنده :خیلی چیز ها مبهمه میدونم .ولی بر اساس تجربه های قبلی و خوندن رمان زیاد میدونم که اگه مبهم هم ها حل بشه اگه داستان شخصیت ها به جای محکمی نرسه ذهن مخاطب درگیر میشه واذیت میشه پس سعی میکنم هر دو مورد رو حل کنم وبه نظرات برای انرژی نیاز دارم 😁

فصل دوم من خودم نیستم قسمت 10

چند دقیقه بعد گون هی و مادرم اومدند .مادرم این قدر گریه کرد که شوگا گفت میرسونش خونه .گون هی تا صبح پیشم موند .پسرا همه رفتن خونه جز جین .جین همون موقع که از اتاق رفت بیرون تا الان هیچ خبری ازش نیست .من کارشو تلافی کردم ولی دلیل نمیشه الان نگران نباشم . گون هی سرش رو گذاشته بود تخت و خوابش برده بود.دلم میخواست با موهاش بازی کنم .اروم دستمو گذاشتم رو سرش و نوازشش کردم .این قدر خسته بود که بیدار نمیشد .فکر گذشته باز ذهنم رو ازرد .چطوری به اینجا رسیدم ؟چرا دیگه یادم نیست قبل نانا بودن کی بودم ؟نانا هم جین رو دوست داشته ؟یعنی الان که من از جین جدا شدم اون ناراحته ؟ من کیم ؟ وکلی سوال دیگه داشت رو مغذم رژه میرفت .ولی فکر کنم هم من هم نانا میدونیم که شوگا خیلی کمک کرده .منم خیلی بد کردم که بچه جین رو کشتم .نه اصلا خوب کردم .همون که تو فکر بودم خوابم برد .صبح وقتی پا شدم . تو بیمارستان نبودم .توی یه اتاق دیگه بودم .اتاقک چوبی با یه تخت چوبی احیاننا اینجا اتاق آر ام نیست؟ 😐 من اینجا چه غلطی می کنم ؟آر ام اومد داخل و گفت : بیدار شدی ؟ 😊
من با تعجب نگاهش کردم و هیچی نگفتم 😮
ار ام با ز با لبخند گفت : حتما داری فکر می کنی به اینکه اینجا چیکار می کنی ؟ 😀
سرمو تند تند تکون دادم که آر ام قهقه زد 😂.
ار ام : راستش بچه ها دارن تمرین می کنن تو اتاقاشون برا همین جین اوردت اینجا .😊
😐 جینننننننن ؟
ار ام : اره دیگه .😉
من: من از اون جدا شدم .😕 گون هی کجاست ؟ چرا اون منو نبرد خونه 😢.
آر ام جدی شد و گفت : مثل اینکه کسی هنوز برات نگفته . فقط سعی کن اروم باشی ☺ .ببین هیونگ هممون رو سرکار گذاشته .اون دادگاه و برگه طلاق همش جعلی بوده و اون ازت جدا نشده .حاضر نیست هم ازت جدا بشه .
بانا باوری گفتم : امکان نداره .
ار ام سعی کرد ارومم کنه و گفت : نگران نباش ما همه پشتتیم نمیزاریم اذیتت کنه ولی فعلا اون طبق خواسته خودش نمی خواد اجازه بده بری خونه .
عصبی گفتم :ولی من نمی خواستم ازدواج کنم اون مجبورم کرد
ار ام خیلی جدی گفت : یعنی تو هیونگ رو دوس نداری ؟
با حرفش رفتم تو هنگ و ساکت شدم .
ار ام نیشخندی زد و گفت : طلاق چیز خوبی نیست.اگه دوس داری پیشش بمون .اگه هم نه بهم بگو تا کم کم راضیش کنم .در هر صورت ما همه جوره پشتتیم .
عصبی گفتم : من بچمو کشتم .
ار ام گفت : اره ولی باز میتونی بچه دار بشی .
کلافه ادامه دادم : نمی تونم دیگه دوسش داشته باشم .
ار ام با ناراحتی گفت : پس کمکت می کنم جدا بشی .
اروم گفتم : ممنون اوپا .
ار ام خندید و گفت :کنچانا.
با صحبت کردن های بسیار با جین بلاخره راضی شد طلاق بگیریم .ایندفعه توی جای معتبر .هنوزم تهیونگ بهم پیام میداد جیمین بهم امید میداد و جیهوپ هر روز تمرین رقصشو برام با فیلم میفرستاد تا بخندونم ☺شوگا رو همه جا میدیدم و ار ام پشتم بود و جین انگار اصلا نبود .تو گروه بود ولی انگار نبود .تو جمع بود ولی انگار نبود .ولی من شاد بودم.دوسش داشتم ولی از استرس خلاص شدم .احساس ازادی می کردم.درسمم تموم کردم و معلم دبیرستان شدم .
سرکلاس داشتم درس می دادم که گوشیم زنگ خورد و از بچه ها عذر خواستم و گفتم فعلا خودشون درس بخونن.بیرون کلاس اومدم و گوشی رو که هنوز داشت زنگ میخورد جواب .دادم شوگا بود : انیونگ
من : انیونگ اوپا .چل چینه یو ؟( سلام اوپا حالت چطوره ؟)
شوگا : کنچانا .اودی یو ؟
من : هاکیو (دبیرستان ) وه (چرا )
شوگا : بعد کلاست بیا رستوران اخر خیابون . میخوام ببینمت.
من : نه اوپا .
شوگا : کا ( برو ) کلاست دیر میشه .
من : کی ره .
گوشی رو قطع کردم و رفتم سرکلاس .با خودم فکر می کردم یعنی چی میخواد بگه



فصل دوم رمان من خودم نیستم قسمت نهم

از در که رفتم بیرون یه نفس عمیق کشیدم و زدم تو سر خودم که چرا این قدر من خنگم . منتظر ماشین وایساده بودم .که یهو یه ماشین با شیشه های دودی جلوم وایساد .رفتم اون ور تر که باز اومد سمتم . وهی صدای اون لامصب رو در میاورد .لامصب (بوق ) اخرش عصبی شدم در جلو رو باز کردم و گفتم : گوجو (گمشو )
ولی با دیدن قیافه کوکی ماتم برد .اون چشای خوشگلشم درشت کرد و گفت : یااااا من میخواستم برسونمت که آذیت نشی .
دوباره زدم تو سر خودم و گفتم : انی انی اوپا ام نه راستی تو دوست نداری بهت بگن اوپا اومم جونگ کوک من فکر کردم تو نیستی .یعنی منظورم اینه میانه (متاسفم)
کوکی خندید و گفت : یعنی برم یا بمونم ؟
من : نمیخوام مزاحمت بشم اخه.
کوکی : منم عین رفیقات بیا بالا.
سوار شدم و دیدم کوکی داره به تهیونگ پیام میده .مدیونید بگید من فضولم 😂.
تهیونگ گفت : داری میرسونیش دیگه ؟
کوکی : نه (بله) چند بار میپرسی ؟
تهیونگ شکلک خنده گذاشت .
پس بگو کار وی بود به کوکی از این کارا نیومده اخه خجالتیه بچه .
روبروی خونه پیاده شدم و تشکر کردم .وارد خونه شدم ..
.......
....
.روز بعد به همراه گون هی برای ثبت نام مدرسه رفتم .فقط گون هی یاداوری کرد نباید کسی بفهمه حاملم .کلاسام از هفته دیگع شروع میشد.
توی خونه نشسته بودم و با تردید به بر گ اخری که که برا تلافی کار جین میتونستم انجام بدم نگاه می کردم .قرص رو با اب دادم بالا .تو این مدت قرص رو هر روز می خوردم .قرص دیر به دیر عمل می کنه و زود نشون نمیده که بچه داره از بین میره 😉 خب کیم سوک جین به زودی به عزای بچت میشینی . از ازار های کوچیک شروع کردم و اینم برگ اخرم .رفتم توی تخت دراز کشیدم .گون هی و اومانی به دین پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن. احساس کردم چشام دارن بسته میشن و دیگه چیزی نفهمیدم .
وقتی چشم باز کردم تو بیمارستان بودم .☺ تموم شد بلاخره از شرش راحت شدم .در باز شد و جین با چشای قرمز اومد تو .لبخند ملیحی تحویلش دادم که عصبانی شد و خواست یه قدم به سمتم ورداره که شوگا و تهیونگ و جیمین و بقیه پسرا اومدن تو. جین کلافه بود به زور جلوی خودش گرفت و رفت بیرون .پسرا حالم رو می پرسیدن .ممنونشون بودم که نمی پرسن دلیل کارم چیه .
من: اوپا تهیونگ من کی می تونم مرخص بشم .
تهیونگ : امشب رو باید اینجا بمونی .
من بی صبر گفتم : وه (چرا )
شوگا دستمو گرفت و تو دستش و گفت : واسه اینکه نه فقط به اون طفلک بلکه جون خودتم تو خطر انداختی .
من : به درک و قهقه زدم .
پسرا به هم نگاه کردن و حدس میزدم به عقلم شک کرده بودن . .شوگا اروم بهشون یه چی گفت که همه رفتن بیرون.
شوگا صندلی کنار تختم رو کشید سمت خودش و نشست روش و گفت : یادته اون روز که تو wc افتاده بودی ؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم : کی ره وه ؟
شوگا : من چی کار کردم ؟
من : کمکم کردی .
شوگا : الان چیکار میکنم ؟
من :.....
شوگا تار موهام رو فرستاد پشت گوشم و گفت : بازم کنارت هستم تا هر وقت تو بخوای .
لبخندم زدم و دستشو اروم فشردم و گفتم : اوپا .میانه .
شوگا با تعجب گفت : چرا ؟
من : من بهت خیلی بد کردم .
شوگا نمیفهمید چی میگم . ولی خودم میدونستم چه کردم .
من خودمو از اون و اون رو از خودم محروم کردم.کاش هیچ وقت اینده رو تغییر نمی دادم .کاش عاشق جین نمیشدم .کاش به کره نیومده بودم .


فصل دوم رمان من خودم نیستم قسمت هشت

موهامو گیس دو طرفه کردم .یه سویشرت سفید با شلوار سفید پوشیدم. کیفمو برداشتم و رفتم بیرون .برای اولین تاکسی دست بلند کردم و سوار شدم .رفتم به گرون ترین فروشگاه سئول .فکری تو سرم بود که باعث میشد هم یه خرده بترسم و هم ذوق وصف ناپذیری بابت انتقامم داشتم.جین کارتی رو به من داده بود که تا موقعی که بچشو بزرگ می کنم بتونم ازش استفاده کنم .😆 یکم ولخرجی که عیبی نداره .
دست رو هر لباسی که قیمتش زیاد بود میزاشتم .بدبخت خانوم فردشنده به خاطر لباسایی که من انتخاب کردم جلو روشم نمی دید . کارت رو دادم همه رووحساب کرد.نصف لباسا دست خانومه بود وفقط یکیشون دست من به خاطر اینکه نثلا من باردارم دیه 😉 خب یه تاکسی گرفتم نشستم پلاستیکارم گرفتم .همون موقع گوشیم صداش در اومد . واییی جینه .تماس رو برقرار کردم که جین داد زد : کدوم گوری هستی ؟
این قدر ترسیدم یادم رفت کجام ؟ رو به راننده گفتم : ببخشید اینجا کجاست ؟ جین : با توام ها . راننده که فکر می کرد با دیوونه طرفه گفت : ....
به جین گفتم .جین : مگه تو نمیدونستی وقت دکتر داری ؟ مگه قرار نبود تو فقط استراحت کنی ؟ ve ve ?
با بغضی که داشتم گفتم : سر من داد نزنا .خوب کردم .
جین : گوشی رو بده راننده .
من با تعجب : چرا ؟
جین عصبی تر گفت : میگم بده بهش .
گوشی رو گرفتم دم گوش راننده .نمی دونم چی بهش گفت که منو اورد دم کمپانی .یه اقایی در ماشین رو باز کرد ووپلاستیکارو برداشت .یکی دیگه پول راننده رو داد و دستمو گرفت که بیام بیرون .
مرد شماره 2 : بفرمایید از این طرف .
پشت سرش رفتم . اون یکیم نمی دونم کجا غیبش زد .
مرد 2 من رو به سمت راهرو سمت چپ برد که اتاق ها بودن .در یکی از اتاق ها رو زد .که سریع باز شد و جین رو دیدم .یه نگاهی به مرد کرد و یه نگاهی به من دستمو کشید برد داخل و درو بست .سعی کردم دستمو ازاد کنم که فایده ای نداشت .
من : یااا ول کن دستمو .
جین بیشتر دستمو فشرد و گفت : هیسس .
میخواستم بزنم زیر گریه که یکدفعه در باز شد و تهیونگ اومد داخل و گفت : هیونگ .....
وقتی مارو باهم دید حرفشو خورد و خواست بره بیرون که یک دفعه دست من رو که اسیر دست جین بود رو دید و گفت : ااا هیونگ فک کنم نامجون کارت داشت .
جین با اون یکی دستش کلافه به موهاش دست می کشه و دستمو ول می کنه و دم گوشم میگه : از اینجا تکون نمیخوری تا برگردم .
دستمو ماساژ میدادم و زمزمه کردم : به همین خیال باش .
جین رفت و تهیونگ قبل رفتن یه چشمک برام زد و رفت بیرون .ممنونش بودم نجاتم داده بود .
خب حالا باید چیکار کنم ؟ فرار کنم هم باز میاد دنبالم تا خونه.درو باز کردم و دیدم راهرو خالیه .چطوره حالا که اینجام یونگی هم ببینم.ولی یعنی تو کدوم اتاقه ؟ اگه درو باز کنم ووپشتش جین وونامجون باشن چی ؟😱خب بی خیال یونگی مهم تر از جونم که نیست .پس رفتم به سمت خروجی تا زودتر از کمپانی که خارج بشم ولی یهو یه چیزی یادم افتاد .خریدام !😵 وای حالا چیکار کنم .برم بمونم یا نه ؟خریدام که مهم تر از جونم نیستن که ؟ .خیل خب پس به سمت خروجی میرم . دستم رو در گذاشتم تا نیمه بازش کردم که یه دستی رو دستم اومد وودرو بست .با استرس برگشتم پشت سرمو ببینم که با دیدن یونگی با تعجب گفتم : اوپا !
شوگا : وه (برا کره ای ها معنی چیه هم میده )
دستمو از زیر دستش کشیدم بیرون و گفتم : در ؟
شوگا با خونسردی گفت : کنچانا (اینجا به معنی مشکلی نیست )
من با تعجب : یااا میخوام برم .قبل اینکه جین بیاد .
یه چند تا پلاستیک گرفت جلوم و گفت : فقط خواستم اینا رو بدم بهت .😑
وایی زیاده روی کردم : کوری گو ( گاهی به معنای خب یا به معنی و یا همون خب که چی خودمون )من دیگه ...
پلاستیکا رو گرفتم و همون طور که به زور درو باز میکردم ادامه دادم : باید برم 😆


نظر فراموش نشه

12345678910
last