شما در حال مشاهده نسخه موبایل وبلاگ

❤قــصــر رمـــان نوشته های خودمه❤

هستید، برای مشاهده نسخه اصلی [اینجا] کلیک کنید.

دیگع نمی نویسم

نظرا کم بود دیگه ادامه نمی دم

ایراد های رمانم

ایراد های رمانم رو بگید

راستشو بگید

من حقیقتو می خوام

یه سوال

بچه ها تاحالا تورمان گفتم شخصیت ها قیافشون چه شکلیه؟

راستی ببخشید بازم کم نوشتم اخه وقت ندارم


قسمت یازده ماهان کیه ..

انگار یکی زد تو صورتم و بهوش اومدم .چشمامو اروم باز کردم .دیدم همه دورم جمع شدن.یهو رکسانا همه رو زد کنار تا من نفس بکشم..

کم کم حالم جا اومد ماهان بهم یه چیز گرم داد تا بخورم .اخیش .سامان خواست کافشنشو در بیاره بده به من.ماهان زود تر در اورد داد به من.

سامان رفت یه گوشه نشست .رفیق های ماهان هم رفتند ماهان هم بردند اون ور.با نگاهم با غم توی چشام نمی دونستم چکار کنم.نمی دونستم حرف کی رو باور کنم.

اگه سامان راست میگه پس چه بابای بی معرفتی داشتم.اگه دروغه پس چرا من حس می کنم اون از خونمه.چشاش با ادم حرف میزد.

رکسانا نشست کنارم و دستم رو گرفت.دیدم سامان و ماهان با هم اومدند سمتمون .رفیق هاشون پشت سرشون فرشته هم اومد از بینشون وقشنگ نشست

کنارم .سامان یه ورقه دستش بود .داد دست ماهان .ماهان یه نگاهی به سامان کردسامان هم سرشو انداخت پایین.ماهان اومد کنارم نمی دونم جرا

ماهان دیگه ماهان نبود اون حسی که قبلا تو نگاهش می دیدم الان نیست .می خواستم بگم ماهی اون لبخند شیطونت کو.

برگه رو داد دستم .نگاه برگه کردم انگار قرارداد سرپرستی بچه از راه قانونی بود.یعنی مال کیه .دیدم روش نوشته ستایش.وای این مال منه.

نگاه رکسانا کردم دیدم اشک از جشماش اومد پایین .فرشته سرش پایین بود .ماهان یه لبخند زورکی زد و با بغض گفت:خوب.. .چکار کنم .....

دیگه خواهر کوچولو ندارم (اشکش در اومد)هه دیگه کسی نیست ازش ابنبات بگیرم .

من برگشتم گفتم :یعنی چی مگه چی شده

رکسی خواست ارومم کنه کفت:تو باید برگردی پیش خانواده اصلیت.ببین مجبور نیستیا

من :من دوست دارم پیش مامان بابای خودم باشم پیش ماهان (با گریه )

سامان گفت:ببین مامان و بابای واقعیت یکی دیگن.

من :من نمی خوام با تو بیام فهمیدی

سامان :ببین رو اعصابم راه نرو حالیته

ماهان:میگم تو احیانا لات نیستی

سامان :چطور مگه

ماهان :گفتم اگه مرام لاتی داری بفهم نفهم تو خیابون سر خواهرت داد نزن.

رکسی بلندم کرد و منم قدرت نداشتم جلوشو بگیرم و باش نرم دیدم داره می برم به سمت ماشین .فکر کردم طوار ماشین ماهان میشم اما سوار مزدام کرد

ماشین سامان .وای نه چرا پیاده نشدم و فرار نکردم .چرا داد نزدم .پس چرا ماهان نمیاد منو از این جا ببره جرا من تنها شدم .یهو در ماشین سمت جلو باز شد من عقب نشسته بودم.

سامان سوار شد و درارو قفل کرد و بعدم حرکت کرد.خدایا بدبخت شدم چی در انتظارم بود نمی دونستم.


سامان تو راه حرف زد و گفت :خوبی؟

بزور حرف زدم و گفتم :نه تا وقتی پیش تو ام

سامان :پس خوبی که زبونت درازه

من:چرا ماهان تنهام گذاشت؟

سامان:اگه اونا نزارن پیش ما برگردی من می تونم شکایت کنم که خواهرمو از مون گرفتن

من:ولی بابات خودش منو فروخت

سامان:نه دیگه بابا زنده نیست .تازه بابای تو هم هست. بعدشم بابای ماهان هم خودش تو این جرم سهیمه

من:ماهان رو دیگه نمی بینم

سامان :دیگع نشنوم اسم یه پسر غریبه بیاد تو زبونت

من:غریبه کدومه

سامان :ستایش باسد بفهمی دیگه همه اون خانواده غریبن .اصلا بزار بهت بگم که ماهان همه چی رو می دوتسته پس چرا دوست نداشت تو با من رو برو شی

من:نه دروغه

سامان راسته

بغضی تو گلوم گیر کرده بود که باز شد.داشتم تمام دق و دلی هامو با اشک بیرون میریختم

قسمت ده ماهان کیه

منم زود حاضر شدم رفتم بیرون دیدم مهمونا نشستن دارن اجیل می خورند.منم رفتم نشستم سلام کردم.

چند دقیقه بعد مهمونا رفتند.همین طور که روی مبل نشسته بودم .تلویزیون رو روشن کردم .دیدم داره اخبار نشون میده.

یهو یکی زد توسرم نگاه کردم ببینم کیه دیدم که سفره افتاده روم .بعد مامانم دادزد:اخه دختره ی خیره سر سه ساعته دارم میگم بلند

شو سفره ی روی میز رو عوض کن.

من :عه اخه مامان به ماهان بگو

ماهان : برو بابا از کی تاحالا

من : از همین حالا

ماهان بلند شد اومد سمتم نگام کرد وبعد یهو سرشو انداخت پایین و گفت :بیا تو اتاقم کارت دارم

مامان :سفره رو انداختی ؟

من : الان میندازم میگم ماهان میشه بزاریش واسه بعدا

ماهان لباشو جمع کرد گفت :نوچ

من با اعصا ب خورد کنی گفتم : ای بابا

بلند شدیم رفتیم تو اتاق بعد نشستم روی تخت ماهان گفتم : بفرما

ماهان :این مسعله چی میشه به خدا اینا سوالارو از مریخ در میارن

بعدم دفترشو از روی میز کامپیو تر دراورد و داد دستم.منم نیم ساعت براش توضیح دادم .تا اینکه فهمید.

بلند شدم حاضر شدم برم دانشگاه کلاس داشتم.یه تیپ مشکی زدم و موهامم دم اسبی زدم یه برق لب هم زدم.

کفش مشکیمم پوشیدم.ماهان خواست باهام بیاد اما من گفتم : خودم میرم

هوا تاریک بود از این ور ماشین هم بنزین نداشت.مجبور شدم سر خیابون ماشین بگیرم .سوار یه ماشین پراید شدم


اخه زرد گیر نمی اومد.سوار شدم وسلام کردم که دیدم اینشو تنظیم کرد و حرکت کرد.راهو بلد نبود هی پیچ در پیچ می رفت.

منم کم کم ترسیدم گفتم چکارکنم.که اخر رسوندم .کرایه دادم سریع رفتم دانشگاه.

معلمون خواست امتحان بگیره.منم هیچی بلد نبودم .داشتن برگه هارو می دادن و می گفتن :دوتا برگه است به جفتیتون بدین.

جفتیم برگه رو که داد نگاه کردم دیدم یه برگه کوچیک هم لاشه .نگاه جفتیم کردم .اره خودشه سامان بود .برگه رو گذاشتم تو جیبم.

دیدم روش نوشته

میخوای بدونی چه جور رفتی تو خوانواده ماهان اینا برات می گم تا باور کنی بعد کلاس بمون تا برات بگم

سامان

برگه رو گذاشتم تو جیبم و سوالارو همین جور الکی امتحان دادم و اومدم از دانشگاه بیرون.دیدم ساامان منتظره.

رفتم پیشش گفت سوار شو واشاره به ماشین مزدا سیاه کرد.


من : همین جا بگو

سامان : من برادرتم باورکن بهم اعتماد کن سوارشو

سوارشدم اونم تعریف کردو گفت :همین طور که داشتی با بابا قدم میزدی بابا یهو خورد به یه مردی وابمیوه اون مرده ریخت تولباسش.

بابا حسابی ازش معذرت خواهی کرد وگفته :به خدا تو فکر زندگیم بودم وببخشید

اون مرده که بابای ماهان بوده سرصحبت رو با بابا باز می کنه.اون بابای ماهان هم همش به تو نگاه می کرده.اخرشم گفت:


اگه دخترتو بدی به من چون من زنم خیلی دختر دوست داره خوشبختش می کنم و پول قرضتم میدم.بابا هم چون خیلی نیاز داشته این کارو کرده.


مامان هم حسابی فحشش داد اخر طلاق گرفت منم با مامان بزرگ شدم.

رسیدیم به خونه منم بی هیچ حرفی پیاده شدم خواستم درو ببندم قبلش گفتم :اسمم چی بوده میشه بگی


سامان لبخند زد و گفت :ستایش

..........................................


اون شب سریع خوابیدم فردا صبح با رکسی وماهان و دوستای ماهان و فرشته یکی از دخترا قرار کوه داشتیم .

رفتیم اون جا ساعت شش منم قبل اینکه برم یه قرص خوردم قرص سردرد.یه تیپ صورتی کمرنگ پوشیدم شلوار هم کرم بود باز پارچه ایب خریده بودم.

شالم هم کرم بود .یه برق لب صورتی زدم.چقدر سخت بود کوه نوردی .ماهان همش مراقب بود من نیفتم فرشته هم بهم می خندید.

رکسی هم من مراقبش بودم.یه جا نزدیک بود ماهان بیفته من جیغ زدم ولی دوستش ساوش گرفتش.سردم بود اخه من چیز گرم نپوشیده بودم.

یه جا اخرش نشستیم صبحونه خوردیم ومنم ماهان بعد صبحونه یه جا کشیدم وقضیه سامان رو براش تعریف کردم.

ماهان : من باید ببینمش اون پسره رو بهش بگو

رویال :اخه چرا

ماهان : چرا نداره

_ خوب چکارم داری اقا ماهان

برگشتم ببینم کیه دیدم سامانه وای خدا این کجا بود.

ماهان : پس تو سامانی

سامان : فرمایش

چشم های ماهان مثل خون سرخ شده بود. ترسیده بودم خیلی .یهو نمی دونم چی شد فهمیدم با هم گلا ویز شدند.

فقط اخرین صدایی ک هشنیدم این بود که ماهنا می گفت : چ را مزاحم خواهرم میشی . وبیهوش شدم

.............................................................................................................................

راحب رمان ماهان کیه

بچه ها اگه تاحالا اسم دختره رو تو ی رمان نگفتم اسم هست رویال

نظر بدید

نظر بدید دیگه

این همه نوشتم

قسمت نه ماهان کیه

وقتی رفت نشستم گریه کردم.که یهو یه چیز خورد به شیشه پنجره.یعنی چیه رفتم پنجره رو باز کردم.که یهو یه کبوتر اومد تو.وا این از کجا او.مد.


رفتم طرفش دیدم یهچیزی وصله به پاش.مثل کبوترای نامه بر.برگه رو باز کردم. دیدم روش یه چیزی نوشته.


سلام من سامانم


قرارمون تغیر کرده ساعت شش بیا توی پارک کناری


به کسی هم چیزی نگو.


وا چه جوری برم.در که قفله.برگه رو انداختم سطل اشغالی. یه نگاه به ملافه رو تختم کردم.اومممم. یه فکری به سرم زد.تمام ملافه هارو از کمدم درا وردم.به هم گره زدم


یه طرفشم وصل کردم به پایه تختم.یه طرف دیگشو انداختم از پنجره پایین.


باز رفتم سمت کمدم مانتوی ایبی لیمو پوشیدم با یه شلوار پارچه ای ابی.کفش ابیمم پوشیدم و یه شال ابی پوشیدم یه کرم ضد افتاب زدم.توی اینه به خودم نگاه کردم ناناس شدم.


از ملافا اویزون شدم وخودمو از پنجره انداختم پایین .کسیت وی کوچه نبود اخه بنبسته.


سریع رفتم طرف پارک.توی یه نیمکت نشستم .چن دقیقه گذشت .یه ویکی اومد کنارم نشست ..نگاش کردم .خودش بود سامان بود.اخه چر ا قیافش این قدر اشنا است.وقتی پیشمه احساس خوبی دارم.


سامان : سلام


_ سلام


_ خوب شد به موقع اومدی خوبی ؟


_ گیرم که باشم مگه به تو مربوطه


_ ببین جوجه من برادرتم وتو خو اهرم پس همه چی تو به مربوطه حالیته


_ بی ادب بی تربیت کثافط من خواهرت نیستم


بی شهور خودت جوجه ای وقتی داشتم فحش می دادم بهم همش چشم غره می رفت.


_ ببین تو خواهرمی به قران هستی وقتی بچه بودیم توی یه خونه بزرگ زندگی می کردیم.


بابا توی یه سرکت مدیر بود مامان هم اون جا منشی بود.جالب اینه که اون جا باهم اشنا شدند ( یه لبخند زد)



_ خوب


_ بعدش بابا برشکسته شد و هم چی بهم ریخت مجبور شدیم خونمونو بفروشیم تا قرض هامونو بدیم.


یه روزبرای استراحت رفتیم گردش.بابا خواست تنها قدم بزنه .اما تو اصرار کردی باش بری


اخرشم باش رفتی.ولی وقتی بابا برگشت تنها بود . تو باش نبودی.


بهش گفتیم که چرا تنها است.اونم گفت که تورو فروخته.همه جا دنبالت گشتیم


_ وایی یعنی راست میگه نگاش کردم عه این که داره مثل ابربهار گریه می کنه


_ الان من پیدات کردم از بچگی تا الان دنبالت گشتم


_ من حرفا ت وباور نمی کنم


بلند شدم از روی نیمکت به سمت خونه رفتم.اونم پشت سرم اومد ویهو اومد جلومو گفت : الان برو اما بهت ثابت می کنم خواهرمی من ازت دست بر نمی دارم.


منم گفتم :بروبابا


وبدو به سمت خونه می رفتم وگریه می کردم.حرف های اون دروغه دروغه .اگه دروغه چرا گریه می کرد.حتما فیلم بازی می کرده.رفتم سمت پنجره با ملافه رفتم توی اتاقم. سریع همه چی رو مرتب کردم .لباسمو عوض کردم.


و نشستم گریه کردم تا خوابم برد.وقتی بیدار شدم دیدم ماهان بالا سرمه پاشدوم نشستم..


_ سلام خوب خوابیدی ؟



_ نه


بعدشم روم وکردم اون ور


_ میگم ببین اومدم بگم ماهان اون پسره بی شعور بی ادب غلط کرد دست روت بلند کرد میشه ببخشیش


برگشتم نگاش کردم و گفتم :اوممم باشه


_وای چقدر گلی توممنون که بخشیدی ببخشید سرت داد زدم


_ خواهش


_ خوب ببین برات چی اوردم


دست کرد تو جیبش یه ابنبات درا ورد گفت : بفرما



_ وای مرسی خواستم بگیرمش دستشو کشید گفت: بگو ااااا


من دهنمو باز کردم اونم اب نباتو گزاشت دهنم


_ میگم ابجی بدو مهمونا شو الان حاظریا میرن


من با تعجب گفتم : چچچچچی ؟


ماهان زد تو سرش گفت : اه ببخشید میگم حاضر شو بیا الان مهمونا میرنا

وا

ادامه ماهان کیه

ماها ن دوباره برگشت طرفم و دستمو گرفت برد تو اتاقم ودرو بست.خواست کل قضیه رو براش بگم .منم گفتم و اون هردفعه عصبانی تر می سد.

اخر ش بلند شد که بره بیرون و لی یه دفعه برگشت نگام کردو گفت:کلید

من:چی

رفت سمت کشو میز توالتم و کلید رو برداشت گذاشت تو جیبش .تبلتم برداشت روی میزم بود و بعد لبتابم هم را برداشت .اینارو برد و درو قفل کرد.

من همین طور داشتم فکر می کردم چکار کنم که برگشت و گفت :گوشیت

من:نه ماهی تروخدا

ماهان :خفه شو گوشیت

گوشیمو از جیبم دراوردم بش دادم

ادامشو می خوای برام طرفدار جمع کن زود

12345678
9
10
last