قسمت نه ماهان کیه
وقتی رفت نشستم گریه کردم.که یهو یه چیز خورد به شیشه پنجره.یعنی چیه رفتم پنجره رو باز کردم.که یهو یه کبوتر اومد تو.وا این از کجا او.مد.
رفتم طرفش دیدم یهچیزی وصله به پاش.مثل کبوترای نامه بر.برگه رو باز کردم. دیدم روش یه چیزی نوشته.
سلام من سامانم
قرارمون تغیر کرده ساعت شش بیا توی پارک کناری
به کسی هم چیزی نگو.
وا چه جوری برم.در که قفله.برگه رو انداختم سطل اشغالی. یه نگاه به ملافه رو تختم کردم.اومممم. یه فکری به سرم زد.تمام ملافه هارو از کمدم درا وردم.به هم گره زدم
یه طرفشم وصل کردم به پایه تختم.یه طرف دیگشو انداختم از پنجره پایین.
باز رفتم سمت کمدم مانتوی ایبی لیمو پوشیدم با یه شلوار پارچه ای ابی.کفش ابیمم پوشیدم و یه شال ابی پوشیدم یه کرم ضد افتاب زدم.توی اینه به خودم نگاه کردم ناناس شدم.
از ملافا اویزون شدم وخودمو از پنجره انداختم پایین .کسیت وی کوچه نبود اخه بنبسته.
سریع رفتم طرف پارک.توی یه نیمکت نشستم .چن دقیقه گذشت .یه ویکی اومد کنارم نشست ..نگاش کردم .خودش بود سامان بود.اخه چر ا قیافش این قدر اشنا است.وقتی پیشمه احساس خوبی دارم.
سامان : سلام
_ سلام
_ خوب شد به موقع اومدی خوبی ؟
_ گیرم که باشم مگه به تو مربوطه
_ ببین جوجه من برادرتم وتو خو اهرم پس همه چی تو به مربوطه حالیته
_ بی ادب بی تربیت کثافط من خواهرت نیستم
بی شهور خودت جوجه ای وقتی داشتم فحش می دادم بهم همش چشم غره می رفت.
_ ببین تو خواهرمی به قران هستی وقتی بچه بودیم توی یه خونه بزرگ زندگی می کردیم.
بابا توی یه سرکت مدیر بود مامان هم اون جا منشی بود.جالب اینه که اون جا باهم اشنا شدند ( یه لبخند زد)
_ خوب
_ بعدش بابا برشکسته شد و هم چی بهم ریخت مجبور شدیم خونمونو بفروشیم تا قرض هامونو بدیم.
یه روزبرای استراحت رفتیم گردش.بابا خواست تنها قدم بزنه .اما تو اصرار کردی باش بری
اخرشم باش رفتی.ولی وقتی بابا برگشت تنها بود . تو باش نبودی.
بهش گفتیم که چرا تنها است.اونم گفت که تورو فروخته.همه جا دنبالت گشتیم
_ وایی یعنی راست میگه نگاش کردم عه این که داره مثل ابربهار گریه می کنه
_ الان من پیدات کردم از بچگی تا الان دنبالت گشتم
_ من حرفا ت وباور نمی کنم
بلند شدم از روی نیمکت به سمت خونه رفتم.اونم پشت سرم اومد ویهو اومد جلومو گفت : الان برو اما بهت ثابت می کنم خواهرمی من ازت دست بر نمی دارم.
منم گفتم :بروبابا
وبدو به سمت خونه می رفتم وگریه می کردم.حرف های اون دروغه دروغه .اگه دروغه چرا گریه می کرد.حتما فیلم بازی می کرده.رفتم سمت پنجره با ملافه رفتم توی اتاقم. سریع همه چی رو مرتب کردم .لباسمو عوض کردم.
و نشستم گریه کردم تا خوابم برد.وقتی بیدار شدم دیدم ماهان بالا سرمه پاشدوم نشستم..
_ سلام خوب خوابیدی ؟
_ نه
بعدشم روم وکردم اون ور
_ میگم ببین اومدم بگم ماهان اون پسره بی شعور بی ادب غلط کرد دست روت بلند کرد میشه ببخشیش
برگشتم نگاش کردم و گفتم :اوممم باشه
_وای چقدر گلی توممنون که بخشیدی ببخشید سرت داد زدم
_ خواهش
_ خوب ببین برات چی اوردم
دست کرد تو جیبش یه ابنبات درا ورد گفت : بفرما
_ وای مرسی خواستم بگیرمش دستشو کشید گفت: بگو ااااا
من دهنمو باز کردم اونم اب نباتو گزاشت دهنم
_ میگم ابجی بدو مهمونا شو الان حاظریا میرن
من با تعجب گفتم : چچچچچی ؟
ماهان زد تو سرش گفت : اه ببخشید میگم حاضر شو بیا الان مهمونا میرنا
[ بازدید : 568 ] [ امتیاز : 3 ] [ امتیاز شما : ]