شما در حال مشاهده نسخه موبایل وبلاگ

❤قــصــر رمـــان نوشته های خودمه❤

هستید، برای مشاهده نسخه اصلی [اینجا] کلیک کنید.

قسمت بیستو پنج

بعد رسیدم .خونه پریدم رفتم تو اتاقم .موهامو شونه کردم .وبعد گیسش کردم .و کلاهمو پوشیدم .یه سویشرت هم توی مانتوم پوشیدم.

از اتاق در امدم به جیم گفتم .من میرم توی دستشویی توی حیاط .اخه اون جا اب بهتره.رفتم توی حیاط.می دونستم .حیاط تنها جاییکه دوربین نداره.

رفتم دست شویی می دونستم جیم دنبالمه داد زدم اب قطع شد.گفت الان میرم نگاه می کنم .منم سریع از دستشویی درا ومدم .

رفتم طرف در درحیاط رو باز کردم .الفرار .توی راه یه لحضه دلم گرفت اخه من توی این شهر کسی رو نمیشناسم زبون کسی رو هم

بلد نیستم.

همین جوری راه می رفتم تا اخر تشنه ام شد .رفتم داخل مغازه گفتم :اب دارید


گفت :what?

یادم اومد اینا فارسی بلد نیستند گفتم : ایم وانت واتر


گفت :یس

یه لیوان اب بهم داد .دید همشو خوردم .از یخچال یه اب معدنی برام درا ورد وبهم داد یه چیزی گفت که نمی دونم چی بود ولی می دونم معنیش

این بود اب برای خودته .خوشحال شدم در اومدم بیرون.همین طور داشتم برای خودم راه می رفتم .دیدم من که هیجا رو بلد نیستم چه جوری فرار کنم.

برای همین راهو بلد بودم پیاده برگشتم.در زدم .دیدم جیم وا کرد و گفت : اقا خیلی از دستتون ناراحته

من رفتم تو دیدم سامان عصبانی داره با تلفن حرف میزنه .منو که دید انکار شکاری شده باشه از دستم.

اومد طرفم دیدم پشاش قرمز شده .دستمو گرفت دنبال خودش کشوند.بردم تو اتاقش .


درو قفل کرد .من رفتم سمت دیوار .اونم یه گلدون تو اتاقش ورداشت زمین شکست .بعدم یه پیزی از روی میز ورداشت اتداخت طرف اینه اتاقش اونم شکست.

بعدش کمر بندشو درا ورد طرفم خواست منو بزنه .یهو در اتاق باز شد یه مردی اومد تو و سامانو هل داد طرف دیوار و گفت : ستایش خودتی


من : هم تو تو کی هستی


سامان : این مردک چه جوری فرار کرد ؟

مرده : اقا سامان مثل این که یادت رفته من سامیارم سامیار مجلی زاده .

من : سامیار ؟ ..........................سامیار داداش واقعیم تویی

سامیار : اره البته اگه اسممو بشه گذاشت برادر اخه من احمق چه برادری در حقت کردم.

سامان : تو که دیروز رفتی که گم و گور بشی

سامیار : فهمیدم کلاغ می پرونی که دون هاتو قایم کنی

سامان :کلاغ وقتی مترسکو می بینه فرار می کنه اما توی بیشهور از هیچی نمی ترسی

من :میشه یکی بگه مگه سامیار نمرده بود

سامیار نگام کردو گفت :بگو خدا نکنه یه دور از جو نی

جیم :قربان چکارکنم

سامان : برو گم شو

جیم : چشم

.........................................................................

چرا قسمت بیست چهرو کم گذاشتم

می دونید چرا قسمت بیست و چهار کم بود چون نظرا کم بود

بیست و چهار

استاد به من گفت :جلوی جلو بشین

قشنگ حفت الیسا بودم.نشستم.سامان رفت .استاد شروع به درس دادن داد.

الیسا :میگم شایعه شده سامان تورو دزدیده.

من :هان چرا

الیسا :خوب واسه اینکه اگه تو خواهرش باشی چرا قبلا باهاش نیومدی .

من :اخه من زیاد علاقه به اومدن نداشتم.

ایتاد :ساکت باشید.

یک ساعت درس داد بعد رفت.داشتم جزوههامو جمع می کردم .یه پسری اوند کنارم ووگفت :میشه جزوتونو قرض بگیرم..


من :باشه بیا

بهش دادم نگاه کرد یه جیزی باد داشت کرد .و بهم پس داد .منم راه افتادم به طرف حیاط .اونم دنبالم بود .و گفت :من شنیدم ایرانی هستی .میگم من جکم .

میشه با هم بیشتر اشنا شیم .وتو جاست فرندم شی.

من :نه اقا مزاحم نشید

جک :چرا

من :اخه نمیشه

جک :خو بگید جرا

همین طور گیر می داد منم می رفتم جلو که خوردم به یه نفر دیدم جیمه .

جیم :مزاحمت شده

من :نه


جیم رفت طرف پسره و کشیدش کتار یه چیزی دم گوشش گفت :پسرع تا شنید نگام کرد و رفت


من همین طور داشتم به رفتنش نگاه می کردم .که جیم کیفمو کرفت منو دنبال خودش کشوند .منم نمی دونم چم شد برگشتم گفتم:


ماهان من ابنبات ندارم


جیم :ماهان کیه


من :وای هیشکی ببخشید


رفتم سوار ماشین شدم و به فکر فرو رفتم .گیج گیج که جرا یهو این طوری شد.


قسمت بیستو سه

بعدش جیم رسوندم دانشگاه . رفتم تو دیدم همه عجیب نگام می کنن .یکی از دخترا که موهای مشکی و چشماش رنگ روشنی بود گفت :اون کی بود که باهات اومد

من :چطور مگه

دختره :ایرانی هستی نه این جا تنها دانشگاه ایکه بچه هاش فارسی حرف میزنن.

من :اهوم نمی دونستم

دختره :من الیسام

من :من رویال ....ام نه ستایش

الیسادستشو دراز کرد دست دادیم .

یهو یه پسری صدازد :الیسا

اومد سمتمون .موهای بوری داشت .چشماش سبز بود .

الیسا :بله

پسره :این دوستت جدیدت کی هست

الیسا :این ستایشه ایرانیه

پسره :خوشبختم

دستشو اورد جلو که دست بدم .تا خواستم دست بدم .یهویکی دستشو اورد جلو باهاش دست دادو گفت :منم خوشبختم .

نگاه کردم دیدم سامانه .بعدم دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند داخل سالن .توی راه بهش گفتم :تو کی اومدی

سامان :من همه جا مراقبتم ....ستایش.من فهمیدم تو برادرم نیستی

سامان :خدارو شکر .ولی دیر فهمیدی

ستایش :چی از جونم می خوای

سامان :من فقط می خوام کنارم باشی تو باید تقاص پدرتو بدی

من :مگه پدرم چکار کرده

سامان :وقتی بابام مرد .اون اومد تمام پولامونا بالا کشید .منو مجبور می کرد براش مواد بخرم .می فهمی

من :اخه چرا من تقاص پس بدن

سامان :نه فقط تو سامیارم تقاص پس میده .دیروز کشتمش

من :تو روانی هستی

سامان :سعی نکن فرار کنی ..

رسیدیم دم یه دری .در زد درو باز کرد.مردی که انگار استاد کلاس بود .گفت :بفرمایید اقا سامان بچه ها بلند شید.


بعد هم همدیگرو بغل کردن .بچه های کلاس همه وایساده بودند .زل رده بودند به من.


قسمت بیست و دو

صبح که بیدار شدم اومدم سر میز .صبحونه پر از مخلفات پود .همه چی .ولی من فقط یه لیوان شیر خوردم.

رفتم دوباره تو اتاقم همون مانتو رو پوشیدم .رفتم پیش سامان .گفتم :شالم

سامان تو چشام زل زد و گفت :بیا تو اتاقم کارت دارم .

دنبالش رفتم که .از روی تختش یه کلاه صورتی برداشت .که به مانتوی صورتیم می اومدم .کلاه و گذاشت سرم .

گفت :حالا دیگه موهات پیدا نمیشه .کلاه از این بافتنی ها وبزرگ بود که کل موهامو می گرفت.


نظر

نظر بدید همتون دیگه اه

بیست و یک

شب بود با صدا از خواب پریدم .از اتاق اومدم بیرون .اومدم سمت حال پست دیوار گوش وایسادم.

سامان :انروز یه هندی وارد شرکت میشه باید خرش کنیم قرارداد رو با ما ببنده

جیم :با دختر ه چکار کنیم قربان

سامان :نمی دونم

یه ناشناس :مگه نمی خواستی انتقا متو از شون بگیری

سامان :حالا که پدرش مرده انتقامو از دخترش می گیرم


به ناشناس :با برادرش سامیار چکار کنیم ؟

سامان :اونو امشب بکشش .ولی با ستایش دختر عموم کار دارم .برو جیم .برو مراقب دختره باش.

ترسیدم .سریع دویدم تو اتاق .خودمو به خواب زدم .در اتاق یه دفعه باز شد .از بوی عطر شناختم سامانه .

سامان اومد کنار تختم .و گفت :بیچاره باید تقاص بقیه رو بدی

روسریمو در اورد و گفت :حرف گوش نمیده لا مصب

روسریمو برد با خودش بیرون .اون شب با فکر حرف های سامان خوابم برد .

شب کابوس دیدم .خواب دیدم توی یه جای تاریک دارم می دوم .سا مان دنبالمه .واز اون ور صدای خنده های ماهان رو رکسی می اوند و دیوونم می کرد



قسمت بیست

رفتیم هتل .یه چیزایی اون جا کشف کردم .اینکه سامان بار اولش نیست اونده المان .دو اونجا شرکت داره.

حدود یه هفته اونجا بودیم .همون روز اول یا یه مردی اشنا شدم .به اسم جیم.سامان گفت :بادیگارته

من :چرا

سامان :جیم مراقبش باش .هر کاری می کنی به جیم خبر بده

از اون روز مجبور شدم هر اتفاقی افتاد حتی اب خوردن به جیم بگم .دیوونه شده بودم.امروز سامان قرار بود ثب ت نامم کنه کنه ددانشگاه.

یه مانتو برام اورد کوتاه کوتاه .اصلا اسمش مانتو نبود که گفتم :من اینو نمی پوشم

سامان :نپوشی خودم می پوشونمت

از اونجایی که می دونستم راست میگه پوشیدم .یه شلوار همرنگشم داد پوشیدم .شالمم سرم بود.

رفتیم اونجا .با ماشین سامان .جیم با یه ماشین جدا پشت سرمون بود.

یه مردی اوجا بود گفت :اینجا با روسری نمی تونه بیاد

سامان روسری مو از سرم کشید و گفت :نه این برای قشنگیه.

من با دستم موهامو گرفتم .نمی دونستم چکار کنم.گفت :فردا بیاید.

رفتیم بیرون.سامان گفت :تو با جیم بیا من کار دارم بعد میام

دیویدم دنبالش گفتم :روسریم رو بده

سامان :نمی دم باید عادت کنی

دوباره رفت سوار ناشین شد .خواستم بدم دنبالش .جبم دستمو گرفت رو گفت :ما باید بریم خانوم.

بزور سوار ماشینم کرد برم گردوند هتل .داشتم از خجالت اب می شدم بدون روسری

تا رسیدیم رفتم اتاقم یه شال برداستم پوشیدم.

خدا به دادم برسه ......

سوال

بچه ها بگید با توجه به داستانم من جور ادمی هستم

باید یه چیزی هم بگم

که من داستان هارو مثل فیلم توی ذهنم می بینم و بعد می نویسم

یعنی مثل شما با غم های داستان ناراحت با شادی هاش خوشحال

بعنی منم نمی دونم یر ستایش چی میاد

قسمت نوزده

بعدش دوباره رفتیم تو حال.پیش ماهان و سامان و مامان و بابا .خیلی حرف زدند اما من حواسم نبود.حواسم یه جای دیگه بود پیش رکسانا بود.

که خیلی خوشحال بود .نیم ساعت بعد سامان گفت که بریم .برای امدن به عروسی هم ازمون پرسبدند .اما سامان زودتر گفت :ما اون موقع ایران نیستیم .

من :جان ؟

سامان :ستایش خبر نداره .

از همه خداحافضی کردم .به ماهان دست دادم .اونم دیتمو سفت گرفت و انگار یه برگه داد دستم .من دستمو جمع کردم گذاشتم تو جیبم .سوار ماشین شدیم.

سامان سریه دفتر پیاده شد .و گفت کار داره الان میاد.منم تا رفت برگه رو در اوردم نگاه کردم .روش نوشته شده بود


سامان برادر واقعی تو نیست.

بابا گفت کسی که تو رو ازش خریده پسر نداشته .

اما من صداشو در نیاوردم فعلا.


اینو که خوندم به لحضه سرم گیج رفت .یعنی چی یعنی سامان برادر من نیست .جریان چیه

سامان اومد سوار شد گفت :فردا صبح پرواز داریم


من :من نمیام

سامان :تو حق نداری بگی نه حالیته

من :من نمی خوام بیام

سامان :تو غلط کردی

ستایش:نمیام

سامان :خوبم میای

من :نمیام

ولی اون شب که رفتیم خونه .شب بدی بود.سامان فرستادم تو اتاق .در و قفل کرد .صبح هم .بزور مانتو مو تنم کرد .یه ساپرت پام بود .همین جوری گذاشتم تو ماشینش.

یه شالم سرم کرد .از مامانش خداحافضی کرد .مادرش انگار قرار بود بعدا بیاد.سامان منو برد .فرود گاه .سوار هواپیما شدیم .اون ساک هردومونو بسته بود.

رفتیم خارج .فکر اینه که سامان برادرم نیست .اونم منو برد خارج دیوونم می کرد.

وقتی ازش پرسیدم به کدوم کشور میریم گفت :المان

توی راه خیلی گریه کردم .خیلی .اونم همش داد میزد حق گریه نداری


123456
7
8910
last