رمان دوم رویای سیاه دختر کوچولو
داشتم تو پیش دبستان نقاشی می کشیدم که یهو یه حسی منو در برگرفت و شروع کردم به کشیدن همون امپراطور.معلمم اومد بالا سرم وقتی دید گفت : خودت کشیدی ؟ گفت اره .
خخخ خواست نقاشی رو ببینه از بس تعجب کرده بود. اما نمی دونم چطور نقاشی تو دستش اتیش گرفت.کسی هم غیر منو خودش نفهمید.
یه صدا شنیدم که می گفت تو نامرعی هستی پس بلند شو واز مدرسه برو بیرون.من گیج شدم دستمو جلوی دوست کناریم تکون دادم داد زدم نه انگار می دید نه می شنید. بلند شدم .
رفت ماز کلاس بیرون بعد هم از مدرسه رفتم بیرون .
دیدم اون ور خیابون امپراطور ایستاده دستشو به سمتم دراز می کنه. میگه بیا دخترم.
[ بازدید : 532 ] [ امتیاز : 3 ] [ امتیاز شما : ]