شما در حال مشاهده نسخه موبایل وبلاگ

❤قــصــر رمـــان نوشته های خودمه❤

هستید، برای مشاهده نسخه اصلی [اینجا] کلیک کنید.

قسمت چهارده دختر ها از بهشت می ایند


بعدشم رفت .مردک دیوانه شده .خخخ بلند شدم رفتم طرف همون پسره گفتم : چیزیت شد ؟

گفت : نه برو برو

من : خوب بیا سر جات به اون چکار داری.؟

یهو دیدم پسره یا همون ارمان به یه چیز ی زل زده .گفتم حتما پشت سرم چیزیه .برگشتم .یا قمر بنی هاشم تو .

من : ارتین این جا چه خبرا ؟

ا رتین اومد استین پیرهنمو گرفت ودنبال خودش کشوند.(اخه پیرهنم بلند بود)هرچی خواستم دستمو بکشم نشد .

من : ولم کننن خو


گفت : هیس

جلوی راهمون اریا بود .همین طور به من و استینم وارتین نگاه می کرد.

من : صبرکن ببینم مگه تو سرمیز نبودی ؟

اریا : نه ام چیزه

ارتین : برو کنار

اریا : کجا می بریش ؟

سوگند اومد یهو پشتمون و گفت : اریا داداشی بیا کارت دارم.

اریا رفت با سوگند .من مزل زدم به ارتین وگفتم : داداششه؟

گفت : اره .من میگم اون جا کسی نشینه بعد تو میگی بیاد بشینه

من : اخه به تو چه ؟

ارتین استینمو ول کرد ورفت .خخخ به جهنم دلیلی نداشت که دخالت کنه .خب حالا که کسی نیست میرم همون جایی که قصر ملکه است .هم هراه رو دویدم تا به اون جا برسم .

دیدم بازم جمعیت جمعن .ازلابه لاشون رد شدم رفتم جلو و یه چیز ی دیدم که فکرنکنمبه ذهنتون بخوره.خودشه رامینه داداشم .


رفتم جلو بغلش کردم .اونم تا منو دید تعجب کرد ولی چون صورتمو دید شناخت اخه صورتم زیاد شبیه موش نبود.

رامین : دیگه خود خانوم موشه شدی

من : داداشی


ملکه : جداشون کنید ددددددددددددددددددددد

جدامون کردند. باز اون میز وبرگه هارو اوردند.هریک از خرگوشا یکی از دستام و گرفته بودند.رامین یکی از برگه هارو برداشت و یکی از خر گوشا خوند .


خرگوش : پرنسس

اون لیوان رو اوردند و مردم پچ پچ می کردند که خوشبه حالش و اینا..................... .واون دارو رو به خوردش دادند ویهو دودی صورتی دور تادور داداشمو گرفت .خواستم برم طرفش جلومو گرفتند .


کم کم دود رفت ورامین رو دیدم با لباس رسمی یه پرنسس والبته مد بالا .موهاش به طرز خیلی خوشگلی قشنگ تر شده بود.یه شمشیرم دادند دستش .


مجبورش کردند زانوبزنه وبگه .

رامین : سپاسگزارم ملکه

بعد همه مردم بهش احترام گذاشتن .منم یهو ول کردند خوردم زمین .یکی داشت کمکم می کرد بلند شم دیدم ارتینه واون ورم اریا داشت نگام می کرد .یهو رامین نگامون کرد وبعدبدو اومد یه مشت زد تو صورت ارتین .

یکیم ت وصورت اریا .


من : داداش ولشون کن اونا ...

رامین اومد طرفمو یکی زد توصورتم .

رامین : خفه شو


من با گریه گفتم : داداش


ارتین که یه دستش روی چشمش بود گفت : داداش !


اریا هم پیش سوگند بود گفت :ههههه

سوگند : دیونه شدی کتک خوردی می خندی

ملکه : این جا چه خبره ؟

رامین : اینا به خواهرم چپنگاه کردند .

ملکه : رکسا نا خواهرته؟

رامین : بله

خرگوشا اومدند طرفمو لباسامو تمیز کردند بردنم طرف رامین .ملکه :خب پس اگه این طوره باید بزاریم این خانوم به همین شکلی که هست کنار برادرش توی قصر زندگی کنه هیچ کاره است ولی دیگه مثل بقیه کار نمی کنه.


رامین : ملکه ما نمی تونیم برگر دیم ؟

ملکه : هه برگردین عمرا


قسمت سیزده دختر ها از بهشت می ایند


منم شروع کردم تمیز کردن .این قدر کثیف بود که نگجو خیلی خسته شده بودم.یهو صدای زنگی اومد.وهمه موشها به صف شدن.من همین طور روی زمین بودم که یکی دممو کشید که بلند شم.بلند شدم دیدم کاریه دختر بوده .

اونم موش بود وخیلی خوشگل بودموهای ارغوانی داشت .گفتم اسمت چیه ؟

گفت : انا لیا

گفتم : خارجی هستی ؟

گفت : دورگم .اینجا نمی تونند بچه هار خارج از کشورو بیارند ولی بچه های ایران رو می تونند ..اوه هیسسسسسسسسسسسس.

همونی که اسمش اریا بود اومد توی صف وهمون ملکه اومد تو وگفت :امیدوارم همچی خوب پیش بره.

چند تا پروانه های انسان نما اومدند غذاهای اماده شده رو بردند.ارتین هم جزعشون بود.ملکه هم پشت سرشون رفت .ارین از صف اومد بیرون وگفت :حالا می تونیم غذا بخوریم .
غذاهارو روی میز گذاشتند.


همه نشتیم پشت میز وغذا خوردیم .غذاهای خوشمزه ای بود.یک صندلی کنارم خالی مونده بود.که یکی از موش ها اومد اومد اونجا نشست .یه پسر بود .یهو صندلیش افتاد پسره هم افتاد .


همه بهش خندیدن .نگاه کردم دیدم ارتین انداخته بودش .گفتم :تو اینجا ؟


یه روسری دستش بود داددستم .پوشیدمش فقط یه جا بود که گوشهام بیاد بیرون خیلی خوب بود.همه داشتن نگام می کردم .


برگشتم گفتم :مرسی

ارتین : خواهش تو سوگند بی اجای این پسره بشین .تو ارمان توبرو جای سوگند .کسی حق نداره پیش رکسانا بشینه.


من : هان؟

ارتین : هیششششششششش




قسمت یازدهم دختر ها از بهشت می ایند


یه شب که بسته بودنم به تخت یه صدای جیر جیر اومد.در اتاقم باز شد.یه سایه کوچولو یی افتاد.حواسم طرف در بود که احساس کردم یه چیزی روی پاهامه نگاه پاهام کردم دیدم موشه.نمی دونم چرا تو شوک موندم وجیغ نزدم.

موشه طنابایی که باهاش منو به تخت بسته بودن رو نگاه کرد.به انگار خواست گازم بگیره .خواستم جیغ بزنم.کهیه کسی با پارچه دهنمو بست .چون پشتم بود نفهمیدم کیه.موشه رو نگاه کردم دیدم داره دستو پاهامو باز می کنه.

بلند شدم نشستم روی تخت و پشتمو نگاه کردم دیدم.یه ......یه اه یه خرگوش قد بلنده که مثل یه انسان روی پاهای خود ش ایستاده بود.خرگوش سفیدی که چشم های ابی داشت.ترسیدم .اروم از تخت اومدم پایین.وکنار تخت وایسادم.

خرگوشه یه سوت زد.که چند تا خرگوش عین خودش یه کارتون خیلی بزرگ رو با خودشون اوردند.خرگوشی که دهن منو بسته بود.اومد پارچه رو از دهنم کشید پایین .ومنو بلند کرد گذاشت تو کارتون.

من : شما شما..........ککک ک کی هستید ؟ منو ک ک کج کجا می برید.


خرگوش چشم ابی گفت :به مال کمک کن.

بعد در کارتون رو بست.بعد انگار من وبلند کردند تو دستاشون.حس می کنم خیلی را ه رفتند.ومن خیلی تو کارتون بودم.ولی اخرش در کارتون باز شد و یه دستی اومد داخل کار تون که انگار دست خرگوش بود از یقه لباس منو گرفت واوردم بیرون .


من : اخ ولم کن.


روسری که بسته بودم .باز شد افتاد .منم جیغ کشیدمو کلاه سوشرتی که تنم بود گذاشتم سرم.بعد دورورمو که نگاه کردم دیدم یه عالمه دخترو پسر اون جا است و همین طور یه عالمه موش و خرگوش .


اتوسا واون پسره هم دیدم .کنار هم بودند .یه زنی هم کنارشون بود که لباس سلطنتی داشت.رفت بالای یه سکو وایسادو گفت که به زودی همه بچه هار می دذدیم و دنیای ما بزرگ و بزرگ تر می شود


من:چی؟

_ میگه می خواد تمام بچه هارو بدزده

نگاه کسی که باهام حرف زد کردم یه مرد پروانه ای بود که بالهای پروانه ای ودوشاخک توسرش داشت .


من :واو تو یه پروانه ادمی

مرد پروانه ای : اخی چقدر بچه ای

من :بچه خودتی اقای محترم

مرد پروانه :اقا اوه بس کن من فقط چهارده سالمه

من :واقعا ولی به چهارده ساله ها نمیاین

مرد پروانه ای : خب این جا ادم یا هر چی این طوری میشه. دلم می خواد بدونم به یه حیوون تبدیل میشی یا پری

من : حیوون یعنی چی ؟

همان موقع اون زنی که رفته بود روی سکو گفت : بیاریدش.

خر گوشا اومدن پشتم وهلم دادن جلو همه رفتن کنار ودور تادورم وایسادن.یکی از خرگوشا یه میزی رو اورد که یه کاسه ای بهش چسبیده بود وتوی کاسه یه عالمه برگه عجیب غریب بود.

اون زنه که انگار ملکه بود داد زد : یه برگه از داخل وردار

من : برگه ؟

دستمو کردم توی کاسه یه برگه در اوردم یکی از خرگوشا ازم گرفتش وبلند خوندش :ارباب تمام جهان دستور دادند به خاطر قد کوتاه بچه وکم بنیه بودنش با ید یه موش باشند


من : موش ؟ نه نمی خوام

خرگوشا اومدن ومنو نشوندند روی زمین و یکی از موش ها تبدیل به نصف موش و نصف انسان شد ونوشیدنی اورد.داد دست اونت خرگوش چشم ابیه .همه بلند بلند می خندیدن .

خرگوش چشم ابی دهنمو باز نگه داشت وبزور نوشیدنی رو به خوردم داد .یهو از پشتم یه دم در اومد وبعد از اون دوتا گوش گوشهای خودمم غیب شده بودن .


خداروشکر مثل موش های دیگه دارای سبیل نشدم .وانگار حالا مثل بقیه موش ها می تونم فقط یه موش باشم ولی دیگه انسان نمی تونم بشم.


اون زنه گفت : من ملکه ترسا کارم روانجام دادم من ودخترم اتوسا شاهزاده خانوم و پسرم دنیل شاهزاده نیاز به استراحت داریم.


من: اتوسا شاهزاده شده واون پسره هم پسر ملکه .



مردم کم کم متفرق می شدند .اه اخه چرا موش شدم..ایش چقدر بدبختم بدنمم بدن یه موش بود.ولی بازمک انگشتام شبیه انسان وبه رنگ طوسی بود .


_ موش بودنم بد نیست سخت نگیر

من : اه بازم تو نصف انسان نصف پروانه


مرد پروانه ای : شاید مزاحم باشم ولی اگه می خوای تنبیه نشی دنبالم بیا


بعدشم رفت .منم بلند شدم گفتم : تنبیه وایسا منم بیام


همین طور پیاده می رفتیم ومی رفتیمو ساختمان های زیادی رو هم دیدیم .رسیدیم به یه ساختمان بزرگی .درشو باز کرد رفت تو منم دنبالش رفتم .دیدم اون جا همه مثل من نصف موش نصف انسانند .


مرد پروانه ای :اریا ؟ اریااااااااااااا؟

یعدفه یکی از پسرا که موهای قهوه ایش نصفش روی چشمش بود وخودش هم نصف موش نصف انسان بوداومد وگفت : بله چیه ارتین ؟


ارتین (مردپروانه ای ) : تازه کار داری ؟


اریا بهم نگاه کرد .وگفت : خوش اومدی

مو هامو که از وقتی موش شده بودم از کلاه زده بود بیرون رو از صورتم زدم کنار.لباسمم تغیر کرده بود یه پیرهن تنم بود .خودتون تصور کنید کاملا انسان بود فقط پوست موش رو داشتم وگوش های گرد و یه دم .


اریا اومد دستمو بگیره و گفت : باید ........

که من دستمو کشیدم و با خودم گفتم : بلا خره نامحرمه.


که نمی دونم چی شد عصبی شد و از موهام کشیدم دنبال خودش برد .موهام باز بود وخیلی مزاحم بود حالا هم یکی موها مو می کشید.


اریا : بیا تا جای کراتو نشونت بدم تازه یادت باشه این جا هیچ دینی وجود نداره حالیته .

پرتم کرد توی زمین ویه کاسه وکهنه داد دستم وگفت تمام شیشه هارو تمیز کن


من همین طور نگاش کردم .اونم انگار منتظر چیزی بود برای همین گفت : نشنیدم

من :چشم

اریا : افرین


ارتین : زیادی سخت نمیگیری ؟

اریا : به شما ربطی داره ؟

ارتین پرواز کردو رفت






















first
789101112
13
141516
last