کیا انلاینند
کیا انلاین هستند
[ بازدید : 417 ] [ امتیاز : 3 ] [ امتیاز شما : ]
*** رمان می خوای بیا تو..ღღღ
کیا انلاین هستند
من از ترس همون جاخشکم زد.یهومن :بابا من فقط
مرد :شما باید جریمه نقدی بپر دازید
بابا : خیل خوب این خدمت شما باشه
من :عه ...
همین موقع مامانم سر من دادزد.چه دادی یعنی ساکت شم .خیل خوب ساکت میشم.اون شب همه زود خوابیدن .اتاق من طبقه بالا بود سمت راست کنا ر اتاق داداشم یعنی رامین بود.
من توی رخت خواب بودم.طبق عادت هر روزم لباس خوابمم پوشیدم .وموهام وباز کردم .ویه تل راحتی زدم.موهای من تا مچ پام بودو رنگ مشکی داشت .برعکس داداشم که موهاش مثل مامانم طلایی بود.
همه می گفتند من خیلی شبیه برادرم طوری که فکر می کردند دوقلو ایم.اتاق من دوتا پنجره داشت.یه میز سمت راست کنار تختخوابم که وسط بود.و تخت خوابم و میز سمت چپم و میز توالتم با رنگ اتاقم ست بود صورتی.
داداشم بر عکس همه چیش مشکی بود .همیشه وقتی میرم شبا تو اتاقش می ترسم.
اون شب اصلا خوابم نمی برد.همش ت وفکر بودم.تا اینکه صدای پایی اومد .یعنی کی می تونه باشه ..از تخت اومدم پایین.از توی کشو چراغ قوه رو در اوردم.اخه نمی خواستم با روشن کردن چراغ همه رو بیدار کنم.
در اتاق رو باز کردم .رفتم تو راهرو .انگار یهو چیزی رد شد رفت سمت پله ها.ارام نورو گرفتم رفتم سمت پله ها تابلو هایی که تو راه وجود داشت .تابلو ها قبلا رویای من بودند اما الان انگار همشون دشمن بودند.
رسیدم به پله ها و اروم اروم اومدم پاییین .هنوز اخرین پله رو پایین نیومدم که روبروم یک دورتر یه دختری وایساده .بود .چشمای ابیش تو تاریکی برق می زد.لبخندی زدودستشو به سمتم دراز کرد.
یکی از پشت هلم داد .وافتادم زمین .اخ برگشتم ببینم کیه دیدم اون همون پسر بچه است که ...........پس این هم اتوسا است...خدای من.
اتوسا اروم اومد پیشم دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشوند.دیدم داره من وبه سمت بیرون خونه می بره. قدرت نداشتم دستمو بکشم .پسره هم پشتم بود.احساس بیهوشی داشتم .بردنم تو حیاط .حیاطمون یه باغچه کو چیک با حوض داشت.
هوابارونی بود .با عث می شد احساس کنم الان سر می خورم.انداختنم تو حیاط .مثل یه مرده رو زمین دراز کشیدم.یهو احساس کردم یکی داره میزنه به پشت کمرم و اون یکی موهامو میکشه.
بله اونا داشتند منو میزدند.وداد میزدند.به ما کمک کن به ما کمک کن به ما کمک کن.هرچی جیغ میزدم فایده نداشت .یهو در پزیرایی باز شد.و رامین اومد بیرون .
رامین : رکسانا رکسا نا کچایی ؟
من : این جام داداش
رامین دوید اومد سمتم.و کمکم کرد بلند شم.رامین : این بیرون زیر بارون چه می کنی .
من : هیچی
رامین : خوردی زمین
من : داداش ...
رامین بردم تو و کمک کرد روی صندلی بشینم .رفت برام یه حوله اورد تا خودمو خشک کنم. و اونم موهامو خشک کرد.
من : داداش اونا این جا بودن
رامین :کی اتوسا و اون پسره
من : تو می دونی دیدشون
رامین : البته که ندیدمشون ....................اما باور می کنم .حالا که ای نقضیه واسه پلیسا مهمه .حتما اتوساو اون پسره این جا بودند.
من : من می ترسم
رامین : نه نترس دوتا مرد تو این خونست که چهارچ شمی مرا قب تو مامانن.
من به شوخی گفتم : من که این جا فقط یه مرد می بینم اونم باباست
رامین : عه نامرد پس من چی
من : تو خاله سوسکه ای
رامین خندید زد روسرم و گفت ک برو بخواب
من : میشه چرا غ اتاقم وروشن کنم
رامین : اره
من : شماها ازیت نمیشین
رامین : من با همه چی کنار میام خانم موَشه
بلند شدم رفتم تو اتاقم چرا غ رو روشن کردم و خوابیدم.و خداروشکر کردم که یه دااش خوبی مثل رامین دارم.
بچه ها خوب گوش کنید دوستم مهستی به وب داره به قشنگی شهر پاریس
خخ ببخشید اون یه مسابقه داره برید شرکت کنید هر هفته قرعه کشی میشه
اگه شرکت نکنی پشیمون میشی
من شرکت می کنم
.....
...
...
...
دیگع نزن زیر حرفت برو وب مسابقه های حرفه ای و شرکت کن
اتو سا از کلمه دختر دایی تعجب می کند.اتوسا با تعجب به عکس خیره می شود.اتوسا خیلی کار های دیگه انجام میدهد.
که ما نمی گیم .
چون این اتفاق مال سال ها پیشه.بله اتوسا بلا خره جای جسدو پیدا می کنه.اما خودشم همون جا میمیره .و خودش الن دنبال کسیه که بتونه نجاتش بده.
به خاطر اینکه دوتا روح دراون مدرسه پید اشده بود .اونم مدرسه تعطیل می شود.
الان بیست سال از اون ماجرا گذشته.من رکسانا هستم و این اتفاق را در روز نامه خواندم .من توی خانواده متوسط زندگی می کنم .ودوازده سالمه .یه برادر بزرگنر از خودم دارم که اون سه سال بزرگتره درسته پونزده سالشه.
اسمشم رامین هست.من عاشق داستانای ترسناکم از همون بچگی این طور بودم.ولی هیچ وقت فکر نمی کردم خوندن داستان زندگی اتوسا برام دردسر ساز بشه.
امروز بیست و پنج سال 1378داشتیم سر میز شام می خوردیم که زنگ در خونه روزدن. رفتم درو باز کردم.یه اقای بود.
_ خانوم کو چولو بزرگ ترت هست
_ من کو...امممممم ....اممم
بله دداش بزرگه دهنمو گرفته که حرف زیادی نزنم .
رامین :بله کاری داشتین ؟
مرد : ببخشید بزرگ تر این خانواده کیه
بابا : کیه پشت در
اخرش دستشو کشید کنار .
رامین : بابا باتو کاردارند.
بابا اومد دم در که با اقاهه حرف بزنه .منم رفتم سر میز شام.رامینم اومد پشت سرم.من می دونستم جریان چیه .اخه دسته گلیه که خودم به اب دادم.یه وب درست کردم راجب اتوسا مطلب نوشتم در صورتی که غیر قانونی بو داین کار.
بابا : رکسانا ....رکسانا ؟
وای بدبخت شدم.
من : بله پدر
بابا : بیا اینجا
خواستم بلند شم رامین داداشم دستمو گرفت و گفت : باز دسته گل به اب دادی ؟
من : اه ولم کن
دستمو کشید م رفتم پیش بابا.
من : بله (سرمم پایین بود )
مرد : شما بودین که وبلاگ اتوسای مرگ رو درست کردید
بابا : بگو بابا که کار تو نبوده
من : بله اقا من درست کردم
بابا : توغلط کردی
مامان و رامین هم اومدند پیشمون و القصه جریانو فهمیدند.
نظر می خوام
یکی دیگه اومده می گه رمانت کسل کننده است خدایا
هرکی گفته رمانم مسخره است عمش مسخره است