برادر دونا جی هی در رمان رویای سیاهد ختر کوچولو
اینم عکس برادر دونا وقتی شبح میشه
[ بازدید : 527 ] [ امتیاز : 3 ] [ امتیاز شما : ]
*** رمان می خوای بیا تو..ღღღ
اینم عکس برادر دونا وقتی شبح میشه
فردا صبح تام و تری نقشه کشیدند برندبه کارلا یا مادرتام حرف بزنند. کارلا رو ی صندلی را حتی نشسته بود بافتنی می کرد.فانی هم کنارش کمک می کرد.
تام : مادر قراره تو مدرسه مسابقه دو برگزار بشه
کارلا : خب
تری : جایزه میدنا
کارلا: خب !
تام و تری : خب می خوایم شرکت کنیم
کارلا : لابد لباس نو می خواین
تام و تری : اره
کارلا : برین با با
فانی : خواهش می کنم
کارلا : فانی تو دخالت کن ت واصلا حق نداری شرکت کنی .این کارا که برای دخترا نیست
فانی : مامان
کارلا : برو ببین غذا ته نگیره . تام تری مشقاتونو بنویسید تا بریم براتون لباس ورزشی بگیرم
تام : اخ جون
تری : بادمجون اخه فانی گناه داره
تام: به من چه
ترسیدم دویدم طرف خونه پشت سرمو نگاه کردم ببینم دنبالمه یا نه. به خاطر اینکه پیش دبستانیم نزدیک خونه است خودم می رفتم می اومدم.خوردم زمین .پام زخم شده بود داشت خون می اومد .شروع کردم گریه کردن که یهو پای یه نفرو جلوم دیدم .امپراطور بود.دستی به روی پام کشید و خون بند اومد.بلند شدم اهسته .اروم می رفتم عقب عقب تا بتونم فرار کنم.اما یکدفعه دستمو گرفت .هر چی دستمو کشیدم فایده نداشت.منو بغل کرد گفت دخترم از من فرار نکن.منو خانوادم تو دنیایی زندگی می کنیم که هیچ وقت واقعی نبوده برای همین مرگی هم نداریم فقط بیهوش میشیم به مدت طولانی.برادرانت منتظرتند.
امشب پیش ما بر می گردی
من:نمی خوام نمی خوام برگردم
امپراطور بکدفعه زد تو صورتم.اروم شدم .خیلی اروم.دستمو گرفت و با خودش برد.داشت می برد طرف پیش دبستانیمون.
باهام وارد شد و به طرف کلاسم رفتیم و امپراطور بلندم کرد و گذاشت رو صندلی ویه برگه نمی دونم از کجا اورد و گفت نقاشیتو دوباره بکش.
ورفت.معلم انگار منو دید و مرعی شده بودم بهم گفت چرا نقاشی نکشیدم
خوب دوستان اگه برام طرفدار جمع کنید منم قسمت های رمان رو طولانی تر می کنم اخه طرفدار ندارم
عادلانه است طرفدار برای من رمان بیشتر برای شما
داشتم تو پیش دبستان نقاشی می کشیدم که یهو یه حسی منو در برگرفت و شروع کردم به کشیدن همون امپراطور.معلمم اومد بالا سرم وقتی دید گفت : خودت کشیدی ؟ گفت اره .
خخخ خواست نقاشی رو ببینه از بس تعجب کرده بود. اما نمی دونم چطور نقاشی تو دستش اتیش گرفت.کسی هم غیر منو خودش نفهمید.
یه صدا شنیدم که می گفت تو نامرعی هستی پس بلند شو واز مدرسه برو بیرون.من گیج شدم دستمو جلوی دوست کناریم تکون دادم داد زدم نه انگار می دید نه می شنید. بلند شدم .
رفت ماز کلاس بیرون بعد هم از مدرسه رفتم بیرون .
دیدم اون ور خیابون امپراطور ایستاده دستشو به سمتم دراز می کنه. میگه بیا دخترم.
چرا هیچ کی نظر نمیده